انسان در کودکی شادمان و رها می دود، بازی می کند و می خندد.
ولی وقتی بزرگ می شود و جهانی وسیع و باشکوه را در مقابل چشمان خود می بیند همه چز عوض می شود، او دلش می خواهد کاری کند، موثر باشد و سری توی سرها در بیاورد.
از آخرین باری که بی کار در خانه هایمان حبس بودیم حدود یک قرن می گذرد.
این روزها سخت است، به این دلیل که ما هیچ گاه اینطور زندگی نکردیم،
ما فقط یاد گرفته بودیم کار کنیم و کار کنیم و کار کنیم، از صبح تا شب با انسان ها، کامپیوترها، پول، نوشته ها، اجناس یا هر چیز دیگری سرو کار داشته باشیم و همه ی اینها در عین حال که احساس موثر بودن به ما می داد، ما را از مواجه شدن با خودمان دور نگه می داشت.
ما از این که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشیم می ترسیم، ناآرام و بی قرار هستیم چون خود را بدون حرفه مان و محیط بیرون نمی شناسیم و ماندن در خانه دارد حقایق عریان را به ما نشان می دهد.
چون با حقیقت وجودی خود مواجه شده است و برای اولین بار در زندگی به این نتیجه رسیده که تنها کسی خوشبخت است که در خانه اش عشق حضور دارد. معشوقی که او را می فهمد و از بودن در کنار او سیر نمی شود.