انسان همیشه یک قلمرو داشت، منطقه ای که مال خودش بود و دیگران نمی توانستند براحتی وارد آن شوند.
غار من، خانه ی من، خانواده، محله…
وقتی جوامع شکل گرفتند این مرزها رسمی تر شدند. مرزهایی که محدوده ی شهرها را مشخص کردند.
استان ها و ایالت ها، کشورها، قاره ها، شمال و جنوب زمین، غرب و شرق …
همه ی ما به گروه ها و اسم های مختلفی احساس تعلق داریم. به سرزمین هایی کوچک و بزرگ.
ولی به نظر می رسد برای ما مرزهای وطن پررنگ تر از مرزهای دیگر هستند،
نسبت به این که اهل چه شهری هستم و چه نژادی دارم
بیشتر مرا از انسان های آن سوی این خطوط جدا می کند.
شرایطی که در آن قرار داریم
و قوانینی که وجود دارند
چون ما نمی توانیم به راحتی از این مرزها خارج شویم.
چون آدم هایی که آن سوی آب ها زندگی می کنند خیلی با ما فرق دارند
آنها با وجود گوناگونی نژاد و مذهب بیشتر به هم شبیه هستند،
آن ها خارجی هستند و ما ایرانی. ما وطن خود را دوست داریم همانطور که شهر خودمان را دوست داریم؟
به نظر نمی رسد این دوست داشتن به این سادگی باشد.
در برابر دیگران باید از آن دفاع کنیم
جانمان را برای پیشرفت و سرافرازی آن فدا کنیم
همه ی این ها برای چیست؟
چرا ما روی این خاک اینقدر تعصب داریم؟ چرا نسبت به بزرگ و کوچک شدن شهرها و استان ها اینقدر واکنش نشان نمی دهیم؟
اگر فقط دوست داشتن و احساس تعلق است، چرا این حس نسبت به قاره ها، استان ها و شهرها نیست؟
منابعی که در این خاک وجود دارد.
چون ما قرار است از این منابع استفاده کنیم و آن را به دیگران ندهیم.
است که مقوله ی وطن تا این حد دراماتیک است و احساسات مردم ساکن در آن را درگیر می کند.
باید اسم آن سرزمین را دوست داشته باشند، آهنگ و سرود ملی داشته باشند،
تا محافظ ثروت و قدرت باشند.
تا هر زمان که لازم شد جانشان را برای حفظ منابع ارزشمند آن از دست بدهند.