گاهی چیزهایی می خوانیم یا می شنویم که هیچ جور وارد ذهن ما نمی شود.
ذهن ما ساختار و قانون مشخصی دارد، دسته بندی شده است و اطلاعات محیط بیرون، هر کدام باید در جای مناسب خود قرار بگیرند.
بعضی اوقات این اتفاق نمی شود که بیفتد.
یک مطلب تازه جایی در ذهن ما پیدا نمی کند، چون جنسش با ساختار مغز ما جور نیست،
مطابقت ندارد.
نیاز است چیزی بشکند،
اسم دسته ها تغییر کند،
بزرگتر شوند تا دیتای جدید جا بگیرد.
اگر ذهن کسی این انعطاف پذیری را نداشته باشد، می گوییم تعصب دارد.
صاحبان این مغزهای سخت در بحث ها زود عصبانی شده، جوش می آورند. به جای صبر و تامل، واکنش سریع نشان دهند.
چیزهای دیگری هم هست که باعث می شود ما نخواهیم بحث کنیم و به شکلی از آن فرار کنیم.
وقتی تضاد را تجربه می کنیم و احساس دوگانه داریم.
(آشفتگی و گم گشتگی هویت)
معمولا این حالت تردید، به تضاد بین عقل و قلب شناخته شده است.
عقل نماد بخش منطقی ماست(کورتکس) و قلب نماد احساسات (لیمبیک، هیپوتالاموس و …)
خیلی وقت ها چیزهایی که ما می دانیم، چیزهایی نیستند که خودمان آگاهانه یاد گرفتیم.
بلکه قوانینی هستند که در کودکی شنیدیم.
یعنی ما فکر می کنیم آنها دانسته های ما هستند، در حالی که نیستند.
این قوانین و ارزش ها به شدت با هیجان های ما در آمیخته اند،
چون قبول نداشتن آن ها به ما احساس گناه و اضطراب شدید می دهد:
وقتی بحث می کنیم، خیلی اوقات دچار این دوگانکی می شویم.
متوجه می شویم که اطلاعات جدید درست هستند، ولی احساس گناه عمیق، اجازه ی پذیرش نمی دهد،
به همین خاطر عصبانی می شویم و یک راه راحت و دردسترس اجتناب از بحث است.
گاهی شنیدن بعضی عقاید ما را عصبانی می کند. در حالیکه نه متعصب هستیم و نه دچار دوگانگی.
ذهن ما انعطاف دارد،
دیتاها را وارد کرده آگاهانه تحلیل می کند،
داده های نادرست را بالغانه تشخیص می دهد و رد می کند.
این افراد هم در بحث ها می توانند عصبانی شوند،
در اینجا عقیده ی فرد مقابل برای ما دردسر ساز است.
شخص اجازه ی مخالفت ندارد
و مجبور است طبق عقیده ی طرف مقابل رفتار کند.
باوری که هیچ اعتقادی به آن نداشته
و آگاهانه ردش می کند.
در این شرایط عصبانی می شود، بدون این که خودش مشکلی داشته باشد.
وضعیت یک انسان طبیعی در جامعه ی دیوانگان.
مانند سیامک انصاری در برره و قهوه ی تلخ … :)
شرایط بافتی را بسنجیم
و خوب و بدهای کودکی را طوطی وار تکرار نکنیم.