ما انسان ها تا زمانی که چیزی یاد نگرفتیم خیلی شبیه هم هستیم.
از زمانی که آموزش شروع می شود، نگاه ما به دنیا کم کم تغییر می کند و تفاوت ها یکی یکی بوجود می آیند.
انسان ها با عقاید متفاوت به گروه های مختلف تقسیم می شوند.
خط هایی پررنگ بین آنها کشیده شده، تبدیل به ما و دیگران می شوند.
یعنی گروه های مختلف مردم در جغرافیای متفاوت همگی بر این عقیده هستند که باورشان صحیح و قابل احترام است.
بخش هایی دور از دسترس آگاهی که به شدت در برابر بازنگری و تغییر مقاوم هستند.
هر نوع تردید در مورد دستورات والد یا سوپرایگو به شخص احساس گناه و ترس می دهد،
بیشتر مردمانی که تا به امروز پا به این سیاره گذاشتند، هرگز در زندگی امکان بررسی این را نداشتند که ببینند آیا چیزهایی که در کودکی یاد گرفتند درست هستند یا خیر.
با توجه به این توضیحات می توان نتیجه گرفت:
عقاید در برابر استدلال مقاوم هستند.
چون محل شکل گیری آنها در بخش بالغ وجود (کورتکس پروفرونتال) نیست، بلکه بخش های عمیق تر ذهن است که با هیجانات آمیخته شده است (آمیگدال و هیپوکامپ).
با توجه به این که در سال های اخیر مردم تلاش زیادی کردند تا همدیگر را قانع کنند که به عقاید هم احترام بگذرانند، چطور می شود درستی این باور را زیر سوال برد؟
خوب بودن نیازی است که در اعماق وجود هر انسانی وجود دارد، از همان روزهای نخست تولد و هرگز هم فراموش نمی شود.
می شود گفت همین نیاز است که باعث شده عقاید و باورهای قدیمی در طی قرن ها از جنگل ها و غارها تا آپارتمان های قرن بیست و یک سینه به سینه انتقال پیدا کنند.
این وضعیتی است که هیچ انسان باورمندی نمی تواند از آن فرار کند. او نمی تواند دیگرانی که عقاید او را قبول ندارند یک انسان خوب و یکی همانند خود ببیند.
از نظر اریک برن رواشناس بزرگ وضعیت ” من خوب هستم، تو بد هستی” خطرناک ترین وضعیتی است که بشر می تواند در آن قرار بگیرد.
این نگرش عمیق،
ناآگاهانه
و غیر قابل تردید به انسان اجازه می دهد به دیگران آسیب برساند،
چون آنها بد هستند.
بلکه این انسان ها هستند که به احترام، امنیت و محبت همدیگر نیاز دارند.