یک روز
بالأخره
ناگهانی و از پیش معین نشده،
دست در دست دروغهایی که به خود گفتهام
بیآبرو و خجل،
با خودم ملاقات خواهم کرد.
او دستها به کمر، ایستاده، منتظر و خشمگین؛
و من، خمیده و پیر، آشنا به چنین حالتی، ناراحت و ترسیده،
سر به پایین افکنده از فرط شرم،
چون شیشهای در برابر سنگی
که هر ثانیه مرگ خویش را پیش چشمانش میبیند
زجر انتظار آنچه در شرف وقوع است را
در وجودم تحمل میکنم.
شیشهای در برابر سنگی،
شقیقهای در برابر تفنگی،
صورت نرم کودکی در پیش دستان پهن و زمخت پدری، آمادهی سیلی.
اما لب به سخن ناگشوده هویدا بود که او
با من سر آشتی دارد
ولی تاب بیانش را نداشت
چرا که مظلوم وقتی بیشترین ظلم را تحمل میکند
دیگر فریاد نمیزند و با سکوتش، ظالم را خجالتزده میکند.
به راستی، من ظلم کرده بودم؟
این سالها که با نقابهای مختلف در برابر خویشتن خویش
ظاهر میشدم، ظلم به او بود یا لطف؟
شاید بقای او در گرو نشان دادن چهرههای دیگری بود
که او بالقوه میتوانست داشته باشد؟
شاید این که در این سالها متوجه فریب نشده بود
و کلام بر زبان نیاورده بود، از سر رضایت بود:
مگر نه این است که سکوت نشانهی رضایت است؟
یا شاید سکوتش پوششی برای پنهان نمودن امیدش بود به بهبود اوضاع جهان.
اما من هیچگاه
این امید کهنه و مکرر را درنیافته بودم.
شاید از پشت چشمهای صورتک، آنچه هست
“آنچه میخواهم باشد” تعبیر میشود.