پُکی به سیگارش زد
سر بزرگش را بالا آورد
و با نگاهی نشان از پرسشگری صاحبش،
به من رو کرد و گفت:
زندگی را چگونه بفهمم؟
با صدایی که برای خودم تازگی داشت و بعد از سرفهای،
نه از آنها که برای گذران زمان تا یافتن پاسخ است
بل آماده شدن حریفی برای رزمی را مانند،
گفتم:
با مرگ.
قرار را جز با طلب بیقراری،
و آرامش را جز در جستوجوی ناآرامی گام زدن،
و گوارش را جز با خوراندن ناگوار زهر به خود نمیتوان تجربه کرد.
آنچه از دیگران
در پوشش خواهش و در لباس تمنا میخواهی،
از خودت بخواه و در خودت بجو.
ارادهات را به سان چاقویی بر سنگ تمرین، تیز کن؛
جراح خویشتنِ خویش
به دست خود باش.
حائل نامرئی نادیدنی
میان خود و پیرامون را با دست پندار کنار بزن؛
و ببین آنچه نادیدنی مینماید.