سرمای عجیبی مرا در آغوش کشید. یادم نمی آید روز تعطیل بود یا روز کاری؛ هر چه بود برای خوابِ بیش تر مقداری زمان داشتم. نمی دانستم سردی واقعیت دارد یا آن چه را من سردی تلقی می کردم درک اشتباه بدنم از دما بوده باشد. شاید به خاطر کسالتم بود و چیزی را که سرما نبود سرما احساس می کردم. شاید هم کسالتی نداشتم.
اصولاً سردی ماهیتی از خودش ندارد. سردی به معنای نبود گرماست. گرما انتقال انرژی جنبشی از یک محیط یا جسم به محیط دیگر یا از یک منبع انرژی به یک محیط یا جسم است. چنین انتقال انرژی ای می تواند به سه طریق انجام شود: تابش، رسانایی و همرفت. سرما عبارت است از وجود درجه حرارت پایین به ویژه در جو. در استفاده رایج، سرما اغلب یک ادراک ذهنی است. کران پایین تر به دما صفر مطلق است که به صورت 0.00 K در مقیاس کلوین (یک مقیاس دمای مطلق ترمودینامیکی) تعریف می شود.
باران زیبایی در حال باریدن است. حیفم می آید خیس نشوم... چتر سیاهم را بر می دارم و می زنم به دل باران...خیس شدن زیباست؛ اما چتر هم لازم است. نباید همهء خیس شدن هایمان در اول ملاقاتمان با باران تمام شود. باید کم کم خیس شد. باید گذاشت باد تلاش کند از این طرف و آن طرف چترت راهی پیدا کند که خیست کند. وقتی کسی با تلاش به چیزی برسد آن وقت است که برایش ارزشمند می شود. بگذار خیس کردنت برای باد و باران ارزشمند باشد. باز هم همان کفش سرمه ای را پوشیده ام. رنگش را دوست دارم ولی یک مقداری کفَش لیز شده است. سر هر چهارراه که می رسم، یاد آن داس بزرگِ سرکش گاف مرگ که روی بخار شیشه آینهء حمام کشیده بودم می افتم. در حمام آدم ذهنش به هزار سمت می رود. خیلی کار دارد به جایی برسی که در حمام یاد این چیزها بیفتی! حمام خوابگاه ما کوچک است؛ درست مثل خوابگاهمان. خوابگاه ما کوچک است؛ درست مثل دنیایمان. دنیای ما کوچک است؛ درست برخلاف درونمان.
راهب باد هنوز هم با همان شور و هیجان سرگرم غسل تعمید است. می گردد و از این طرف و آن طرف چتر سیاه راهی برای خیس کردنم پیدا می کند.
خیس شدن زیباست. ولی این سنگ دلان نمی دانند(نمی فهمند یا نمی خواهند). دنیا پوچ نیست که سراسرش گل است. هرچه هست تقصیر بشر است. (این قسمت توسط ویراستار محترم نوشته شده است. در نسخه اصلی، به دلیل خیس شدن تمام نوشته ها زیر باران قسمت هایی از متن پاک شده بود. این چند جمله به نحوی محو شده بودند که قابل تشخیص نبودند و ویراستار محترم مجبور شدند هر چیزی که به صلاح دید خودشان درست است را بنویسند.)
سرمای عجیبی مرا در آغوش کشید. با لباس خیس، زیر باران، سرما معنا پیدا می کند. سرما یعنی نبود گرما. سرما به خودی خود معنایی ندارد. دهخدا می گوید: سرما (از: سرد) به شباهت با گرما (از: گرم ) ساخته شده (و الا می بایست سردا بشود).
خیسِ خیس شدم. از کتاب فروشی بیرون می آیم. تک و تنها مجبورم کیک و کاپوچینو بخورم. دور بودن از آدم ها لذت بخش است. روی میز تا سفارشم را بیاورند وقت هست که فکر کنم کدام کتاب را بخرم. از دوتایشان خوشم آمد ولی معتقدم تا کتاب های قبلی ام را نخوانده باشم، نباید کتاب های جدید را روی هم تلمبار کنم. نمی خواهم کمثل الحمار یحمل اسفارا بشوم. حالا هر چه باشد کاپوچینوهای اینجا از جاهای دیگر شهر بهتر است(حداقلش من اینطور فکر می کنم!). باران خیلی شدیدتر شده است. اما کتاب را باید بخرم.
چتر سیاهم را باز می کنم. کتاب فروش نگاه عجیبی به من می کند: به جهنم! هر فکری می خواهد در موردم کند.
آدمی اگر چیزی را بخواهد باید بخاطرش خیس شود. اصلاً ذات حیات با آب است و انسان اگر دنبال هدفی زنده باشد، خواه ناخواه داستانش با خیس شدن همراه می شود.
گویی داس بزرگِ سرکش گاف مرگ که روی بخار شیشه آینهء حمام کشیده بودم کمی بلندتر شده است. باید گذاشت باد تلاش کند از این طرف و آن طرف چترت راهی پیدا کند که خیست کند. باز هم همان کفش سرمه ای را پوشیده ام. رنگش را دوست دارم ولی یک مقداری کفَش لیز شده است.
محمدامین علیزاده