به تقلید از پدربزرگم در ایستگاه اتوبوس سرگرم مطالعهء روزنامه ام. تبلتم شارژ ندارد، اما چاره ای نیست، باید روشن بماند. کاغذهای روزنامه، تیغی به جان جنگل هستند. هرروز باید یک مشت خبر تکراری را بخوانیم و دنبالش کنیم. خبرهایی سریالی که از هرجایشان مطالب را شروع کنی یا از هرجایشان قطع کنی چیزی نه گیرت می آید و نه چیزی از دست می دهی.
اتوبوس می رسد. چهرهء مسافرینی عبوس و مغموم توجهم را جلب نمی کند. راننده ای که قوز کرده و زورکی دنده را عوض می کند. هوای بیرون آفتابیِ داغ است؛ جریان حرکت قطرات عرق را روی تن و گردنم حس می کنم. کمی سرم سیاهی می رود؛ احتمالاً به خاطر گرما باشد. اسکلت فانتزی کوچکی به آینه جلوی اتوبوس آویزان است. برای لحظاتی به آن عروسک زل می زنم. خندهء احمقانه ای دارد. گوش تا گوش نیشش باز است. همهء اسکلت ها همین اند. شاید اصلاً نمی خندد. به جهنم!
راننده حوصله ندارد. کارتم را می کشم و کرایه ام را حساب می کنم. روی یک صندلی کنار پیرمردی که روزنامه می خواند می نشینم.
بعد از حدود ۲۰ دقیقه به محل کارم می رسم. من یک روانپزشک حیوانات هستم. درِ مطبم را باز می کنم و وارد محل کارم می شوم. باز هم همان سگ و گربه های قبلی!
چند وقت پیش در یکی از سایت های خبری نوشته بود: وقتی گردشگران برای دیدن نهنگ ها به ساحل یکی از جزایر رفته بودند، به طور شگفت انگیزی با انبوهی از جنازه های نهنگ ها روبه رو شدند.
در مورد اسکاتلند، به گفته دکتر اندرو براونلو، مدیر طرح اسکاتلندی حیوانات دریایی علت اصلی مرگ، غرق شدن بود. به عنوان پستاندار، نهنگ ها نیاز به نفس کشیدن دارند که بیشتر این نهنگ های غرق شده، در موج سواری و بادهای ساحل شیب دار به دام افتادند. آنچه برای براونلو معماست اینست که چه چیزی آنها را به آنجا برده است. او خاطرنشان می کند که موارد زیادی در طول تاریخ ثبت شده است، "پیش از اینکه اقیانوس های خود را صنعتی کنیم". نهنگ ها می توانند در حین فرار از شکارچیان به دام بیفتند، در اثر جزر و مد، آب و هوا و توپوگرافی گرفتار شوند یا فقط گم شده باشند.
صدای در زدن می آید.
- آقای دکتر...
-بله، بفرمایید!
- اجازه هست؟
- خواهش می کنم.
در باز می شود. دو مرد کت و شلواری وارد می شوند. از چهره هایشان حس خاصی دریافت نکردم. هردو باهم به سمت من می آیند. یکیشان موهایش کم پشت بود و از بس که چاق بود، دکمه های پیراهنش زورکی بسته شده بودند. دومی هم یک مرد دراز و لاغر و بدریخت بود. تیپ هردوشان مرتب بود. کت و شلوارشان صاف و اتو کشیده بود و خط تای بی موردی را نمی دیدی. وقتی به میز من نزدیک تر شدند دوباره سلام کردند. تازه نیششان باز شد.
- خب، من در خدمتم.
کت و شلواری چاق زیر چانه اش را خاراند و کاغذی را روی میز گذاشت: یک پیشنهاد وسوسه برانگیز برای شما داریم. حتماً در جریان هستین که اخیراً دانشمندها تونستن با یک سری از حیوانات مکالمه هایی موفق داشته باشن.
با بی میلی می گویم: خب؟
ادامه می دهد: سازمان می خواد کامل ترین و موفق ترین تجربه رو خودش داشته باشه. خودش تموم هزینه ها رو پرداخت می کنه و نکته فوق العاده اش اینه که این موفقیت به اسم خود شما ثبت میشه.
کمی صورتش را جلوتر می آورد، طوری که گرمی مزخرف نفسش به صورتم می خورد: و البته زیر اسم سازمان!
حوصلهء این احمق ها را نداشتم. از جایم بلند شدم و فریاد زدم: من به اندازه کافی درگیرم به رئیستون بگین کسی دیگه رو پیدا کنه!
اونی که دراز لاغر بود با پوزخندی گفت: رئیستون؟
پوزخندش را فوراً جمع کرد و ادامه داد: یادت باشه کل این دفتر و دستکی که داری رو از رئیس بزرگ داری. تو ناچیزتر از این حرفایی که اعتراضی کنی. به همین گربه هایی که هر روز ویزیتشون می کنی نگاه کن! تو یکی هستی مثل همینا. محتاج یه کاسه شیر یا یه دست نوازش رئیس بزرگ. کافیه از سازمان بیرونت کنه تا بفهمی حق نداری بگی من درگیرم. تموم درگیریات باید سازمان باشه. تو حقی از خودت نداری.
آن لحظه حالم از خودم به هم می خورد. من عاشق کارم بودم و هستم؛ یک رفتارشناس حیوانات. همین به اندازه کافی برای من لذت بخش بود. اگر جلوی رئیس بزرگ بایستم در نهایت باز هم باید کنار بقیهء کارتون خواب ها هرروز از همین چاق و لاغر کریه یا بوزینه هایی مثل همین دو نجس حرف بشنوم و مثل سگ با من برخورد شود. این زندگی حق من نبود.
هیچ کس با این ها در نمی افتد. خیلی گردنشان کلفت است. بار آخری که کسی با آن ها در افتاد خودم بودم. مرا به غلط کردن انداخته بودند... نابودم کردند... یک بار مرا کشتند و باز خودشان زنده ام کردند.
ولی از رو نرفتم...
در چشم های احمقانه آن دراز لاغر زل زدم: حرف من یکیست؛ نه احتیاجی به شما دارم نه رئیس کوچیکتون!
***
هشت ماه می گذرد و من روی قایق (به اصطلاح) تحقیقاتی به عمق پهناور آبی زل زده ام. روزهای اول بود که می گفتم سر و کله زدن با این نهنگ های زبان نفهم غیر ممکن است. یک جاهایی ناامید شدم اما ادامه دادم. چاره ای نداشتم. هیچ چیزی آن سوی دریاها نداشتم. همه چیز را از من گرفته بودند. هیچ سوی دریا هیچ خبری برای من نداشت. تنها هم نشین و هم صحبتم همین نهنگ ها بودند.
ادامه دادم و می دانستم امید روزی جواب می دهد. امید یک روزی نجاتت می دهد.
در امن ترین نقطهء قرص قلبم صدایی به رنگ آبی آسمانی می آید: نگران چیزی نباش! ما از همهء آن چه بر تو می گذرد باخبریم...
آفتاب رفته است. حوصله رفتن به ساحل را ندارم. شاید می خواستم تلاش امروز را کامل کرده باشم. شاید هم به خاطر کسالتم باشد. حالت تهوع بدی دارم. سرم سیاهی می رود. هوا تاریک است. ناگهان قایق تکان محکمی می خورد. احتمالاً یک موج قوی بوده باشد. هرچه بود تمام شد. همه چیز آرام است. هوا تاریک است. قایق باز هم تکان محکم دیگری می خورد. دوباره خیلی زود همه چیز آرام می شود. هوا تاریک است. تاریک تاریک... ناگهان برای چند لحظه همه چیز در هم می پیچد. تعادلم را از دست می دهم و در آب می افتم. نمی دانم چه شد. همه چیز زود بود و ناگهان. چیزی دیده نمی شد اما تا همین جا می شد فهمید که کل داستان کار یک نهنگ بزرگ بود. همراه حجم زیادی آب به درون دهانش کشیده می شوم.
نویسنده ترجیح می دهد برای ساعاتی بیهوش باشم. نمی دانم چقدر می گذرد، اما باید زمانش طی شود و طی شد.
همه چیز آرام می شود. نور خورشید مرا از خواب بیدار می کند. خودم را روی ساحل کنار یک بوتهء کدو می یابم. تمام استخوان هایم درد می کند. دلم می خواهد باز هم بخوابم. دلم کدو می خواهد. تا به حال کدو را خام نخورده بودم. بعید می دانم خوشمزه باشد ولی شدیداً معده ام خالی است. به قصد کدو با خستگی و کوفتگی تمام از جایم بلند می شوم.
هوا آفتابیِ داغ است؛ جریان حرکت قطرات عرق را روی تن و گردنم حس می کنم. صدای موج های دریا می آید.
کدو را به سنگی می کوبم تا بشکند. کمی از آن بر می دارم و خام خام می خورم. آدم گرسنه سنگ و خاک را هم می خورد، کدوی خام که جای خود دارد. چندان هم بدمزه نیست. شاید بخاطر گرسنگی باشد. باز هم از همان کدو بر می دارم. کلاغی می آید روی کدو می نشیند. با همان بی حالی می گویم: برو حوصله نداریم.
توجهی نمی کند. زبان حیوانات، زبان چوب و شلاق و زور است. روی همان کدو ایستاده و با پررویی به من زل می زند. کمی از کدو می خورد، باز به من زل می زند. همین را کم داشتیم...
زمین که خورده باشی هر کس از راه برسد برایت آدم می شود. بعد که کمر راست می کنی می فهمی اصلاً ادب کردن یک کلاغ ارزش خاصی هم ندارد. فقط دست و پا گیر اند.
در همین حین که به من زل زده بود، بال می زند دو سه متر آن طرف تر می نشیند. برای خودش با نوکش چاله ای می کند. آرام درونش دراز می کشد و چشمانش را می بندد.
کلاغ هیچ حرکتی نمی کند. شاید وقت خوابش رسیده بود و می خواسته که بخوابد. شاید هم مرده باشد. حالت تهوع بدی دارم. سرم سیاهی می رود.
ده برابر همان کدویی که خورده بودم را بالا می آورم. شکم درد شدیدی دارم. مثل مار به خود می پیچم. خوب که نگاه می کنم چیزی که خوردم کدو نبوده. یک چیزی شبیه آناناس بود که آناناس نبود. اصلاً هر کوفتی که بود.
برای من کسر شان است که به شعور کلاغ برسد که داشته می مرده و برای خودش قبری بکند ولی من نکنده باشم. قابیل وار از کلاغ یاد گرفتم و شروع به کندن چاله ای کردم...
هر چقدر که بالا می آوردم دردم کمتر می شد؛ حین کندن شک کردم که نکند که نمیرم ولی بی دلیل به کندن ادامه دادم. کار کندن که تمام شد دلم آرام گرفت. خیلی آرام چشمانم را بستم و درون گور دراز کشیدم. این که کارت را کامل انجام دهی حس خیلی خوبی دارد. دیگر شکمم درد نداشت. سرم را که پایین گذاشتم به سفتی تیزی خورد. به نظر می رسید سنگی یا چیزی دیگر باشد. برگشتم و نگاه کردم شبیه صندوقی بود. شاید گنجی بوده باشد. وسوسه شدم حالا که نمردم لااقل چیزی به جیب بزنم!
دور و اطرافش را خالی کردم و از خاک بیرونش آوردم. صندوقی بود که قفل درش شکسته بود. داخلش کاغذی گذاشته بودند که روی آن متنی نوشته شده بود:
این یادداشتی است تا حرف هایم باقی بماند. تنها راهی که برای ثبت نوشته هایم مانده بود. شاید همین را هم پیدا کنند و آتشش بزنند. آن ها نمی خواهند نامی از من باقی بماند. می خواهند خودم هم خودم را از یاد ببرم. شاید مرا بکشند... شاید با همان حافظه پاک کن ها همه چیز را از یادم ببرند. یا شاید هر بلای دیگری سرم بیاورند.
من پروفسور جوناس یک روانپزشک حیوانات هستم.
ای کسی که این نامه را می خوانی. نمی دانم دوست من هستی یا دشمنم. هرکه هستی از تو خواهشی دارم؛ لطفاً برای خواندن نوشته هایم وقت بگذار. بگذار حرف هایم را به کسی گفته باشم. حتی اگر آن شخص دشمنم باشد. این را به خاطر داشته باش که آدمی به اصل خود بر می گردد. شاید تو فرزند یا نواده ام باشی یا شاید اصلاً خود من باشی که همه چیز را از ذهنت پاک کرده باشند... اگر چنین است پس بدان چه کسی هستی و خودت را بشناس!
هشت ماه می گذرد و من روی قایق تحقیقاتی به عمق پهناور آبی زل زده ام. روزهای اول بود که می گفتم سر و کله زدن با این نهنگ های زبان نفهم غیر ممکن است. یک جاهایی ناامید شدم اما ادامه دادم. چاره ای نداشتم. هیچ چیزی آن سوی دریاها نداشتم. همه چیز را از من گرفته بودند. هیچ سوی دریا هیچ خبری برای من نداشت. تنها هم نشین و هم صحبتم همین نهنگ ها بودند.
ادامه دادم و می دانستم امید روزی جواب می دهد. امید یک روزی نجاتت می دهد.
نهنگ کهنسالی می آید. دیگر برای صحبت با نهنگ ها راه افتاده بودم. طی یکی سری کدهایی با دستگاه هایی مخصوص حرف هایشان را می فهمیدم و در جواب هر کدی می دانستم چه بگویم. ارتباط احساسی ای بین ما نبود. شاید او نسبت به من عاطفه ای داشت ولی من نداشتم. شاید هم داشتم!
می گویم: سلام!
می گوید: درود بر تو ای نهنگ تنها!
بیچاره تصور می کند من نهنگی هستم و همدم او. اگر این طور نمی گفتم به من اعتماد نمی کرد. او انسان ها را دشمن خود می داند. از انسان ها بیزار است. می گوید آدم ها به خون او تشنه اند و می خواهند هرطور که شده بکشندش. می گوید انسان ها به خون خودشان هم تشنه اند و همدیگر را می کشند، چه برسد به نهنگ ها! بعضی وقت ها فکر می کنم می فهمد من انسانم. شاید می داند نهنگ نیستم ولی نمی داند که انسانم. شاید خودش را این طور گول می زند که من نیز نهنگم تا اصول و هنجارهای تعریف شده برای خودش را حفظ کرده باشد.
نامش را پیشانی سفید گذاشتم. پیشانی سفید این طور تعریف می کند:
در شبی تاریک، شبی منحوس، شبی مرده، آخرین بچه نهنگ های مرا انسان های بی رحم شکار کردند. در آب های سرد بی رحم همان شب بود که سه دردانهء مرا با تور و نیزه های ناگهانشان نابود کردند. خیلی زود بود و ناگهانی. خیلی زود تنهای تنها شدم. می خواستند مرا نیز بکشند. یک نیزه شان هنوز در پشت من بود. ای کاش با همان نیزه مرا می کشتند تا در این آب های مرده و بی نهنگ نچرخم.
پیشانی سفید یک دور به دور قایقم چرخی زد و ادامه داد: آدم ها زندگی مرا به ترسی همیشگی تبدیل کردند. روزی نیست که چشم هایم را باز نکنم و به آدم ها لعن و نفرین نفرستم.
هوا تاریک بود. چراغ های قایق را روشن کردم. یک صدایی با همان دستگاه های مخصوص تولید کردم که بله درست می گویی! یک پتو روی خودم انداختم.
نهنگ پیر ادامه داد: همه چیز تمام شده بود. من بودم و آب های بی پایان... کشتی با شکوهی از دور نمایان شد. دو کشتی کوچک تر در اطرافش حرکت می کردند. به نظر می رسید کشتی های شاه و ملازمش باشد. مرا که دیدند چراغ هایش را خاموش کردند تا به خیال خودشان جان سالم به در ببرند. ولی زهی خیال باطل...
پروفسور جوناس این طور می نویسد: راستش را بخواهید وقتی فهمیدم شعورش تا تشخیص کشتی و انسان و چراغ انقدر خوب پیش می رود لحظه ای ترسیدم. طوری که نهنگ نبیند آکج وال گیری ام را از زیر روکشش چک کردم که سرجایش باشد. با چشم هایم ریز ریز تفنگ نیزه ای را هم گوشهء عرشه می پاییدم.
نهنگ ادامه داد: هر چه که نزدیک تر می شدم، صدای جیغ و فریاد بیشتر می شد. بیچاره ها!
نهنگ پیر این ها را تعریف می کرد و دور قایقم می چرخید. لعنتی می خواست بترسم. شاید هم بی خودی نگران بودم. شاید واقعاً دوست من بود.
پیشانی سفید ادامه می دهد: نزدیک کشتیِ بزرگ تر شدم؛ با کشتی های کوچک تر کاری نداشتم. بی دلیل خودم را محکم به بدنه اش کوباندم(شاید هم دلیل خاصی داشت.). کشتی تکان محکمی خورد. دو سه نفر از آن ها به آب افتادند.
ترس و وحشت و اضطراب و دلهره تمام سه کشتی را فرا گرفته بود. همه جیغ می کشیدند.
در ابتدا تلاش کردند مرا متوقف کنند اما نشد. کشتی های آن ها یک کشتی تفریحی بود نه یک کشتی جنگی. هر چیز که سمت من پرتاب کردند در آب افتاد. هیچ راه فراری نداشتند.
تصور کردند گرسنه ام و اگر انسانی را بخورم باقیشان را رها می کنند. فردی ناشناس از میان جیغ و فریادها بیرون و آمد و به پادشاه رو کرد و این گونه گفت: شاهنشاها، قربانت شوم. من سال هاست که در این آب ها در رفت و آمدم و نهنگ ها را خیلی خوب می شناسم. حیوان گرسنه است. اگر اعلی حضرت دستور بفرمایند، جان یک فرومایه فدای جان همایونی شود.
پادشاه ( که امیر نوح نام داشت) حرف مرد ناشناس را معقول پنداشت. دستور داد مرد ناشناس را به آب انداختند. فوراً قورتش دادم تا بعد از او کسی این طور چاره اندیشی نکند. دور تا دور هر سه کشتی می چرخیدم. کسی جرئت نداشت ایدهء جدیدی بدهد. خود شخص پادشاه اما ایده ای جدید داشت. دستور داد سبدی تهیه کنند که قرعه بیندازند. خدمتکاران پادشاه نام تمام مردم عادی را در نوشتند و در سبد انداختند. ترس و لرز را در چشم های همه شان می دیدم. حتی همان پادشاه! می ترسید قربانی هایش به دادش نرسند و او را بکشم. در حدی نبود که کینه اش را به دوش بکشم... می دانستم کشتن یک شاه ناتوان هیچ لذتی ندارد. بعد که کمر راست می کنی می فهمی اصلاً ادب کردن یک کلاغ ارزش خاصی هم ندارد. فقط دست و پا گیر اند.
قرعه انداختند و نام ملا مسعود در آمد. ملا مسعود از پرهیزکاران و مُبلغان زمانهء خودش بود. پادشاه به شدت هوای ملا مسعود را داشت. چرا که حکومتش را بر پایهء مواعظ ملا مسعود می دانست. اصولاً ادیان ستون های حکومت ها هستند و حکومت ها بر پا دارندهء خیمهء ادیان.
امیر نوح دستور داد دوباره قرعه کشیدند. باز هم نام ملا مسعود در آمد. امیر نوح دستور داد و برای بار سوم قرعه کشیدند. باز هم نام همان ملا مسعود از میان قرعه ها بیرون آمد.
دست آخر امیر نوح دستور داد نام ملا مسعود را از میان قرعه ها کنار گذاشتند و جانش را به او بخشید. به فرمان شاه باز قرعه انداختند. قرعه اول به نام شخصی به نام برنا بود. برنا جوانی بود خوش بر و رو که موهای فردار بلندی داشت. چشمانش درشت بود و سبیل هایش را تاب می داد. به دستور شاه کبیر، برنا را به آب انداختند. برنا را بلعیدم ولی آرام نشدم. نمی توانستم بروم نیرویی مرا در آن جا نگه می داشت.
هر سه کشتی جیغ می کشیدند و همچنان دور کشتی ها می چرخیدم.
نوبت به قرعه های بعدی رسید. نام بعدی جلال بود. آن کسی که قرعه می انداخت فریاد زد: جلال فرزند شکیب. جلال با ترس و لرز دستش را بالا گرفت و بدون هیچ تردیدی جهت دفع هرچه سریع تر خطر فوری به آب انداخته شد.
اما نرفتم!
نام بعدی جمال بود. جمال را خیلی زود فدای جان پادشاه کردند. اما لازم بود که قرعه بعدی انداخته شود. چرا که من هنوز دور کشتی ها می چرخیدم. نام شخصی به نام ذکی از قرعه درآمد.
پس از مرگ ذکی، باز قرعه انداختند تا شاید رهایشان کنم. نام میراث در آمد. میراث، جوانی ثروتمند بود که تمام عمرش را به عیش و نوش گذرانده بود. پس از مرگ میراث پادشاه چاره ای نیافت جز به آب انداختن ملا مسعود...
امیر نوح به ملا مسعود نگاه می کند و این طور می گوید: نباید با تقدیر بجنگی، امیر من! تقدیر بر این که جان تو حافظ جان همایونی باشد. به روح پاکت درود می فرستیم.
ملا مسعود بهت زده به پیشانی من نگاه می کرد که چقدر سفید بود. مرگ لذتی دیگر دارد. اما ملا مسعود خیلی می ترسید. حوصله نداشتم قورتش بدهم. شاید هم دادم و یادم نیست.
***
مثل احمق ها دانه دانه قرعه می کشیدند و یکی یکی شان را خدمتکاران پادشاه در آب می انداختند! کسی جرئت نمی کرد بگوید ولی همه شان در دل همین را می گفتند: چرا کسی پادشاه را نمی اندازد تا تماممان نجات یابیم؟
کمی که گذشت خسته شدم. پادشاهِ (به خیال خودش) زیرک تصمیم جدیدی گرفت. دستور داد بنوازند. تا می توانستند خواندند و خوردند و زدند و رقصیدند. پادشاه این طور خواسته بود. می گفت اگر از نهنگ پیشانی سفید غافل شوید زندگی بهتری خواهید داشت. نهنگ می گوید: قبل از تو، امیر نوح مرا پیشانی سفید خوانده بود.
بعد از کمی استراحت آرامش خاصی به آب حاکم شده بود. امیر نوح بالای عرشه ایستاد. طوری که باد، درون لباس هایش را پف می کرد. امیر نوح بالای عرشه دست هایش را باز کرد و اینطور گفت: من همان نوح نجات دهنده ام. ببینید که چگونه جان (گرانبهاترین سرمایه تان) را از گزند نهنگ اهریمن رهانیدم.
کمی با خودش فکر کرد و دید نوح بودن کم است. دست هایش را کمی بازتر کرد و صدایش را بالاتر برد؛ باد بیش تری درون لباس هایش افتاد و بیش تر پف کرد: من خدای شما هستم. مرا بپرستید که چون به من پناه بیاورید از گزند تمام اهریمنان در امانید...
نگذاشتم خطابه اش را تمام کند. دوباره خودم را به کشتی کوباندم. هربار که می کوباندم خودم هم دردم می گرفت ولی دست خودم نبود. نوعی جنون بود.
به خودم آمدم. دست از همه چیز برداشتم. دیگر کشتن انسان ها برایم لذتی نداشت.
صدای مهیبی آمد. کشتی های پادشاه به کوه یخ برخورد کردند. نظریه کوه یخ که به عنوان «نظریه حذف» نیز شناخته می شود، شامل حذف عمدی جزئیات و توضیحات صریح در نوشتار است و خواننده را به استنباط معنا و اهمیت داستان وا می دارد. سبک نوشتاری پراکنده و سرراست همینگوی که با جملات کوتاه و ساده و کمترین استفاده از صفت ها مشخص می شود، به طور موثری از نظریه کوه یخ برای انتقال زیرمتن عاطفی و روانی عمیق تری به داستان هایش استفاده می کند.
هشت ماه می گذرد و من روی قایق (به اصطلاح) تحقیقاتی به عمق پهناور آبی زل زده ام. صدای موج های دریا می آید.
پروفسور جوناس در انتهای نوشته هایش طوری می نویسد که انگار پیشانی سفید مرگ سختی داشت. شاید هم نمرده باشد. نمی دانم... به نظر می رسد به کوه یخ خورده باشد. شاید عمداً کوه یخ را نادیده گرفته بود. شاید هم نیازی نداشت آن را ببیند. تمام این ها احتمالات است. نمی دانم.
محمدامین علیزاده