گاهی اوقات در زندگی صحنه هایی میبینیم که به خود می آییم.این نوشته از معدود مواردیست که مطلب غیرپزشکی مینویسم. امروز در مطب منتظر ورود بیمار نشسته بودم که پس از باز شدم در، یک خانم میانسال با یک پسر بچه سه ساله وارد شدند...پسربچه دور از میز من و پشت به من ایستاد، سر پسربچه پایین بود و واکنشی نشان نمیداد، تعجب کردم، به خانم همراه وی گفتم: آخی! حتما خجالت میکشه!...
کودک انگار زمین را نگاه میکرد، خانم میانسال همینطور که دست وی را گرفت و به سمت صندلی روبروی من آورد، گفت این پسر نابیناست! در این لحظه غم سنگینی روی سینه ام سنگینی کرد، مکث کردم، نمیدانم چرا بغض کردم...چقدر برای من ناراحت کننده بود این سخن.
مشکل پوستی بیمار در درجه بعدی اهمیت برایم قرار گرفت...از خانم پرسیدم چرا نابینا؟!
گفت چون کودک به شکل نارس متولد شده، دچار رتینوپاتی ناشی از نارس بودن شده و چون تشخیص داده نشده کودک نابینا شده، در صورتیکه این مشکل قابل درمان بوده، ظاهرا این کودک یکی از قلهای دوقلو بود که قل دیگر کاملا سالم هست(چقدر این جملات ناراحت کننده بود و واقعا نمیدانم چطور میتوانم تمام حسم را با کلمات بیان کنم).
کودک در مقابلم نشست، ساکت و بی صدا! سر به زیر داشت...حرفی نمیزد...و من همچنان بغض کرده، نگاهش میکردم، سعی کردم چند کلمه ای با او صحبت کنم، ولی کودک فقط به سختی لبخند زد...هیچ چیزی نگفت...در آن لحظه و تا الان که این نوشته را مینویسم غم بزرگی من را احاطه کرده... فقط و فقط با خدا میتوانم صحبت کنم و فقط او میداند که حتی فکر کردن راجب چنین موضوعی چقدر غمناک و دردآور است....درد قلبی!
کودک هیچ چیز نگفت و من نسخه او را نوشتم و او رفت...به همراه همان زن میانسال که بعدا فهمیدم خاله او بود...(مادر بیمار بعلت عمل جراحی توانایی حرکت نداشت).
هنوز دارم به او فکر میکنم...
میبینید گاهی دنیا چقدر دردآور است؟میبینید چقدر غم دارد؟!
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که
خداوندا ما را ببخش بخاطر تمام ناشکریهایی که میکنیم....ما را ببخش بخاطر فراموش کردن تمام نعمتهایی که داریم...براستی که اسم انسان برازنده ماست(انسان در معنای فراموشکار)...خداوندا تحمل درد و غم و معلولیت را برای بندگانت آسان کن...
امروز قلبم درد میکند...