بر روی کاغذ های قلبم نام تو را حک کردم
شاید که بعد از مرگم رهگذران دانند که این قلب صاحبی دارد
که این قلب دیوانه کسی بوده و است و خواهد بود
قلبی که وقت دیدنت کارش را به سرعت انجام میداد تا به سوی قلب تو بیاید و شاید ارام بگیرد
خون را در تنم به جریان می اندازد
نه ان که من را دوست داشته باشد
بلکه من را برای تو زنده نگه میدارد
از من به عنوان وسیله ای برای رسیدن به تو استفاده میکند
نمی دانستم روزی میرسد که قلبم به من خیانت کند
اما این بهترین خیانتی بود که دیدم
افکار و ذهنم نقاشی تو را ، سر خود در ذهنم ترسیم میکنند
نقاشی هایی که قلبم از هر کدامش از پول پس انداز خود برای خود میخرد تا قاب کند بر قفسه های سینه ام
که به وقت دیدن انها یادش بیوفتد که باید بتپد