Drake
Drake
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

عنوانی ندارم...

شده که دیگه نتونی چیزی بنویسی؟

شده که رودخانه پر خروش ایده هات خشک و بی آب بشن؟

شده که انقدر حالت بد باشه ، اما باز هم نتونی بنویسی؟

بهش میگن مرگ نویسنده

نمی دونم چرا

اما دگر نمی توانم بنویسم

ایده ها می آیند و سپس به سرعت از یادم محو میشوند

گیر کرده ام در باتلاقی از گل و لجن

نمی دانم چیست که مرا اینگونه زمین گیر کرده است

در این باتلاق رو به جلو میروم

یا کامل در آن فرو میروم

یا نجات پیدا میکنم

زندگی تا میتوانست مرا به باد کتک گرفت

اما خب میدانید چیه؟

بعدش بهم یک شکلات داد تا نزنم زیر گریه

تا کسی متوجه نشود که من ازش کتک خورده ام

من احمق هم درد ها را در خودم ریختم

جمع شدند

یک کوه خیلی بلند شده بود

در بازار دلم روزی نشسته بودم و سرم را بین زانو هایم گرفته بودم

گذشت از آن راه شاعری

رو به رویم نشست

دستش را روی شانه ام گذاشت

صورت پف کرده ام را بلند کردم

لبخند بر لب داشت

دستم را گرفت و از آن بازار کمی دورم کرد

گفت که برام ماموریتی دارد

با او به سمت هدفم میرفتم

میگفت که بعد از تکمیل ماموریت با خیال راحت سرت را بر روی زمین بگذار

روز ها و ماه ها و سال ها گذشت

در طول مسیر توسط آفتاب سوزان بیابان پخته تر شدم

ناگهان جنگی رخ داد

جنگی در وجودم

وارد جبهه ای که میخواستم شدم و فرمانده ای اش را بدست اوردم

سربازانم یا آتش میگرفتند یا زخمی میشدند یا.........

من زخمی و مجروح شدم

با کمک شاعر توانستم فرار کنم

فرمانده ای فراری

حیح

اره

درسته

ترسو ام ، بزدلم.....

درد زخم ها را طاقت نیاوردم

از روی اسب بر روی زمین افتادم

خنجرم را بیرون کشیدم

نوک تیزش را بر روی قلبم گذاشتم

خنجر را بالا بردم و با سرعت پایین آوردم

دستی مانعش شد

یک دختر بود

تلاش کردم دستانم را رها کنم

اما قوی بود

خنجر را از دستم بیرون کشید و بر روی شن ها پرتاب کرد

زخمم را ترمیم کرد

موهای سیاه رنگش چهره اش را زیبا تر میکرد

و با رنگ چشمانش هم خوانی داشت

ازش پرسیدم تو کیستی؟

خنده تلخی کرد و گفت : من نگهبانم...

چیز بیشتری نگفت

روز ها گذشت

حسی در درونم نمایان شد

سعی کردم احساساتم را کنترل کنم

اما اسیر شده بودم

اسیر احساسات

آن زنجیر سفت و سرد را روی گوشت های دستم احساس میکردم

سرمایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد

در نبردی با احساسم

من را در گوشه رینگ تا میتوانست کوبید

بعد از پیروزیش

نیشخندی زد که هنوز در خاطرم زندس

منم همانطور که خون گرم صورتم را نوازش میکرد لبخندی آرام زدم لبخندی پر رضایت

در طول این مسیر پر پیچ و خم

دوستان و یاران بسیاری پیدا کردم

کسانی که من را ابزار کار خود نمی دانستند

کمکم کردند

من هم کمکشان کردم

اما میدانید چیست؟

سواره ای زخمی هستم که بر علیه او شورش شده است

در دل این جهنم سوزان

انقدر اسبم را راه میبرم تا با خودم تلف شود

دگر نمی توانم نگهبان را در آن سوی پرچین ها ملاقات کنم

دگر نمی توانم برگردم چون عده ای تیرانداز بر فراز کوه ها ایستاده اند و بدنم را بر زمین میدوزند

دریک........

حیح

این اسم برازندمه؟

اژدهایی که تسلیم آتش شد....

شاید این است داستان من

یعنی نویسنده داستان من کیست؟

چرا اینگونه با من تا میکند؟

میگویند یک نویسنده خوب نباید دل رحم باشد

میخواهم به نویسنده داستان زندگیم تندیس نویسنده خوب را اهدا کنم

......

باید باری دیگر به سرزمین سایه ها بازگردم

همانطور که قبلا این کار را کردم

سایه ها آدم ها را تغییر میدهد

شاید این تغییر مرا با شرایط بیابان رو به راه سازد

اما میگن سایه ها اطرافیانت را ازت دور میکند

باید دوباره از صفر شروع کنی

با یک نام جدید

با مطالبی جدید

همانطور که قبلا قید همه چی را زدم

نامم را تغییر دادم

و از اول شروع کردم

نپرسید قبلا که بودم

چون گذشته را دوست ندارم

اما خب دو نفر هستند که میداند اما باور نکرده اند...

بدرود?



‏راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید