Drake
Drake
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

من هنوز زنده ام؟

سال اولی بود که قرار بود دور از خانوادمون یه سفر تنهایی رو تجربه کنیم
سفر به مشهد با مدرسه
قطاری که برامون گرفته بودن هر کوپه دوتا صندلی آبی داشت برای نشستن و خوابیدن و دیواره کوپه تخت های بودن که جمع شده بودن و در مجموع ۴ تا تخت جمع شده بود
نشستیم و بازی فکری پهن کردیم و کلی چرت و پرت گفتیم تا شب برسه
شب که شد
اعلام کردن که تایم خوابه و پاشین بخوابین
البته بیشتر شبیه به اعلام جنگ جهانی سوم بود
بچه ها همشون میخواستن طبقه بالا بخوابن
منم به طبقه وسط رضایت داده بودم
بالاخره دونفر از بچه هامون که هیکلشون اندازه نفر بر بود طبقه بالا رو گرفتن
نامردا منو پایین کشیدن دو نفر رفتن وسط خوابیدن
من موندمو یه جای تاریک و خفه اون پایین
هیچی نگفتم
چشمامو بستمو با هر بدبختی که بود خوابم برد
نزدیک اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم
به حالت نشسته در اومدم تا یکم به حال خودم بیام
چون معمولا وقتی که بیدار میشم تا ۲ دقیقه طول میکشه ویندوزم بالا بیاد و همگام سازی بشم
بطری اب معدنی که شروع سفر بهمون دادنو در اوردم تا یه ذره گلومو از خشکی در بیارم
بلند شدمو ایستادم
میدونستم چند دقیقه دیگه به ایستگاه میرسیم برای نماز
پس انتقامم رو عملی کردم
در کوپه رو باز کردم و سمت چپ و راستمو نگاه کردم
کوپه بغلی روشن بود پس میتونستم هنگام فرار پناه بگیرم
در بطری رو باز کردم نصفیشو روی اونی که منو کشیده بود پایین خالی کردم نصف دیگشم رو اونی که کمکش کرده بود
چهره هاشون دیدنی بود
همونطور که داشتم جلو خودمو میگرفتم از خنده منفجر نشم رفتم خودمو توی کوپه بغلی انداختم
نشسته بودن دور هم انو بازی میکردن
منم رفتم اون ته نشستم
این گذشت
وقتی که رسیدیم ایستگاه با عجله خودمونو به وضو خونه رسوندیم
وضو که گرفتیم اومدیم بیرون بخار ازمون بلند میشد و صدای خوردن دندون ها به هم بلند شده بود
سریع رفتیم نمازمونو خوندیمو برگشتیم قطار
هممون خودمونو دور یه پتو پیچیده بودیم تا دوباره گرم بشیم و سرما نخوریم
من خوابم برد
ساعت ۹ صبح بود که رسیدیم ایستگاه راه آهن مشهد
پیاده شدیمو با  ۷۰ تا چمدون که صدای قرقر شون صبح سالن بزرگ ایستگاه مشهدو برداشته بود
قرار بود دوتا اتوبوس بیاد دنبالمون و ببرتمون حسینه
وقتی که رسیدیم هر گروه یه جای حسینه رو گرفتن
خداروشکر چون دوتا غول همراهمون بودن تونستیم بهترین جا رو تصاحب کنیم
روز اول به خوبی و خوشی گذشت
روز دوم شب هنگام برگشتن بود
پسری که کاپشن زرد همیشه تنش بود رو جا گذاشتیم
یا شایدم اون ما رو جا گذاشت
با بچه ها توی گروه های دو نفره راه افتادیم تا پیداش کنیم

کوچه ها هم تاریک بودن و چشم چشم رو نمیدید و شب بود نمیشد صداش کرد

یک ساعت طول کشید تا اینکه معلممون رو دیدیم که دوان دوان داره میاد سمت ما

گفت پیدا شد

توی یه زعفرون فروشی پیداش کرده بودن

از اونجا که شماره معلممون رو نداشته زنگ زده بوده به پدرش از اونجام پدرش به مدرسه زنگ زده بوده تا با معلمش ارتباط برقرار کنه

توی این زنجیره فقط خواجه حافظ شیرازی در جریان نبود که این پسر گم شده بود

این ماجرا هم گذشت

توی راه برگشت به تهران بچه ها بمب بد بو گرفته بودن و این بمب ها میتونست فاجعه به بار بیاره و اورد

دیالوگی که در کوپه بغلی بود چند دقیقه قبل از وقوع حادثه

+ممد این بسته که خریدی چیه؟

-اون بمب بد بوعه

+چیکارش باید کرد کار کنه؟ اتیشش میزنن؟

-نه مالشیه، باد میکنه منفجر میشه

+ اینجوری؟

-چی؟ نکنیا

بوم

بو گند تخم مرغ فاسد شده تا شعاع ۴ کوپه اونور تر رفت

همینجوری یهویی
‏راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید