سلام. چندتا کتاب انتخاب کرده بودم برای خوندن. به نوبت شروع کردم به خوندنشون. اما توی همون بخش های اول به نتیجه رسیدم که دوستشون ندارم. بخاطر همین یکی یکی از لیست حذف کردم.. در آخر کتاب پیرمرد و دریا رو شروع کردم که قراره اینجا در موردش صحبت کنیم. اول خلاصه ای درباره موضوع کتاب می نویسم و بعد نظرم رو درمورش میگم.
متن زیر موضوع داستان رو لو میده:
"پیرمرد و دریا داستانیه درباره ی پیرمردی که ماهیگیره اما بیشتر از هشتاد روزه که نتونسته هیچ ماهی رو صید کنه، در حالی که بقیه ی ماهیگیرها همیشه دست پر از دریا برمیگشتن. پیرمرد یه روز تصمیم میگیره بزنه به دل دریا تا یه ماهی بزرگ صید کنه. بخاطر همین هم خیلی از ساحل دور میشه، جایی که کمتر کسی می رفته. خلاصه بعد از تلاش های زیاد، یه ماهی بزرگ صید میکنه که جزئیاتش رو نمیگم. حدودا دو روز درگیر این ماهی بود وسط دریا. اما در آخر، کوسه ها بوی خونِ این ماهیِ صید شده رو تشخیص میدن و در طول شبانه روز حمله میکردن و هر کدومشون یه تیکه از ماهیِ صید شده رو میخورن. تا جایی که هیچی از اون ماهی بزرگ باقی نمیمونه و آخرش پیرمرد بازم دست خالی برمیگرده. یه جایی میگه آیا من واقعا می خواستم این ماهی رو صید کنم که خودم و مردم گرسنه نمونیم؟ یا فقط می خواستم به خاطر غرورم و اینکه به بقیه ثابت کنم میتونم، این کارو کردم؟" در مورد جمله آخر باید بگم که واقعا ما آدم ها نباید کارهامون بدون هدف باشه. باید یه هدفِ درستی پشتش باشه. حتی همون صید کردن ماهی..
و اما نظرم درباره کتاب. هرچند که کتابش زیاد طولانی نبود اما انقدر وارد جزئیات شده بود که روند داستان رو خیلی کسل کننده میکرد. خودم شخصا به سختی تونستم کتاب رو به انتها برسونم. متن داستان خیلی یکنواخت بود و جزئیاتی که گفته میشد برای شخصِ من اصلا جذابیتی نداشت. در کل خوندنش برای من لذت بخش نبود. درسته شاید گفته بشه که مثلا دریا نماد فلان چیزه، پیرمرد و تلاشش نماد چیز دیگه ای، اما واقعیتش من اصلا جذب داستان نشدم و استفاده ی مفیدی ازش نبردم. این نظر شخصی من هست
در ادامه یه بخش از متن کتاب رو میذارم:
پیرمرد گفت: ماهی بزرگ من همینجاست. آبی دریا چنان تیره شده بود که بنظر بنفش می آمد. به آب که نگاه میکرد بازتاب قرمزی پلانگتون ها و نور عجیبی را که خورشید در دریای سیاه ایجاد میکرد، مشاهده می کرد. او طناب هایش را به دقت وارسی کرد که مستقیم به پایین رفته باشند. زیرا پلانگتون نشانه ی وجود ماهی بود. نور عجیب آفتاب بر روی آب، حال که خورشید بالاتر رفته بود و شکل ابرها بر فراز زمین، حاکی از هوای خوب بود. پرنده ی جنگی تقریبا از دید پیرمرد خارج شده بود و روی سطح آب چیزی جز خزه های زرد دیده نمیشد. پیرمرد قایق را به سمتی چرخاند و بعد مستقیم در حالی که رشته های طناب به دنبالش کشیده میشدند به مسیرش ادامه داد. در حالی که به آرامی پارو میزد، از میان پاروهایش ماهی های کوچکی را دید که همرنگ مارماهی بودند و همراه آنها میان حباب هایی که ایجاد می کردند شنا می کردند
چالش کتابخوانی طاقچه