ویرگول
ورودثبت نام
Elnaz
Elnaz
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب داستان های واقعی

آیه ای در قرآن هست که نوشته: از صبر و نماز یاری بجوئید (۴۵ بقره).

امام صادق (ع) می فرمایند: هنگامى که مشکل مهمى براى حضرت على (علیه السلام) پیش مى آمد به نماز بر مى خاست، سپس این آیه را تلاوت مى فرمود: وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاة (از صبر و نماز یاری یجوئید).

کتاب داستان های واقعی ، خاطراتی از افراد مختلفه که همه شون در ارتباط با نماز هست.. از نظر من کتابیه که امید رو در دلها زنده میکنه.. ما رو یاد تکیه گاهی میندازه که همیشه و همه جا در کنارمونه، اما یه وقتایی انقدر غرق زندگی میشیم که متاسفانه اصل رو فراموش می کنیم. وقتی خدا رو در تمام لحظات زندگی مون احساس کنیم، انگیزه ما برای زندگی هم بیشتر میشه.

وقتی معنای زندگی مون رو در جهت رضای خدا قرار بدیم، وقتی در همه ی مسائلمون با وجود تمام سختی هاش، بدونیم یکی هست که همیشه نگرانمونه و منتظره تا یه قدم بریم سمتش، اون وقت سختی های زندگی نمیتونه ما رو از پا دربیاره. درسته شاید بهمون خیلی سخت بگذره، اما وقتی میدونیم خدا همه ی اینها رو می بینه، اون فشار روانی که روی ما هست کمتر میشه.

البته اشتباه برداشت نکنین، اگر کسی رفت سمت خدا به این معنی نیست که در زندگیش هیچ سختی و مشکلی نخواهد داشت! چون اصلا خاصیت دنیا همینه. همین سختی هاست که عَیار آدم هارو مشخص میکنه. همین سختی هاست که نقطه ضعف هامون رو بهمون نشون میده.

فرض کنین فردی که عصبیه و خودش رو کنترل نمیکنه، در شرایط عادی که همه میگن و میخندن اونم طبیعتا باهاشون همراه میشه. اگر این فرد رو در این شرایط ببینین، اصلا متوجه نمیشین که عصبی هست. اون فرد زمانی عصبی بودنش رو نشون میده که اوضاع کمی برخلاف میلش باشه، یا کمی باهاش مخالفت بشه.. اونجاست که رفتارهای درونی، بروز پیدا میکنن و خودشونو نشون میدن..

ما وقتی مشکلاتی در زندگی مون پیش میاد، درسته که ممکنه شرایط سختی رو پشت سر بذاریم اما همون مشکلات، ضعف هامون رو بهمون نشون میده، ما رو پخته تر میکنه، صبرمون رو بالاتر می بره، باعث میشه شخصیت بهتری از خودمون بسازیم، کمک میکنه رشد کنیم. اگر من همیشه در راحتی و آسایش باشم هیچوقت متوجه توانایی هام نخواهم شد.



در ادامه میخوام بخشی از کتاب رو براتون بذارم:

روزی دوستم سمیه را در یک عصر پاییزی بطور اتفاقی دیدم. بعد از احوال پُرسی، سمیه یک خاطره برایم تعریف کرد که از معجزات نماز بود.
او گفت: تازه دانشجو شده بودم. در اتاق چهار نفر بودیم. هر صبح هر کدام از ما موظف بودیم تا بقیه را برای نماز صبح بیدار کنیم. آن شب ساعت از یک گذشته بود. از اتاق خارج شدم. سحر و نگار خواب بودند. زهرا هم مثل همیشه روی مبل دراز کشیده بود. درِ بالکن را باز کردم و قدری به آسمان خیره شدم. هوا سرد بود. دلتنگ خانواده بودم، از اول ترم آنها را ندیده بودم. اشک روی صورتم را پاک کردم و به خودم دلداری دادم که فاصله ی بین امتحانات نزدیک است و به زودی به خانه می روم.. به اتاق برگشتم، زهرا هم خوابش برده بود..

هوا امشب خیلی سرد بود. سرم را روی بالش گذاشتم. امشب نوبت من بود ‌که بچه ها را برای نماز صبح بیدار کنم. ساعت گوشی ام را تنظیم کردم و پتو را روی صورتم کشیدم. عادت داشتم همیشه پتو را روی صورتم بکشم، در غیر این صورت خوابم نمی برد..

به خواب رفتم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. فقط صدای ساعت گوشی ام را می شنیدم، ولی توان بلند شدن نداشتم. احساس گیجی شدیدی می کردم، حتی نمی توانستم چشمانم را بگشایم، فقط با صدایم که انگار از ته چاه بلند میشد بچه ها را صدا می زدم ولی کسی نمی شنید. پتو را به سختی کنار زدم. چشمانم تار می دید، همه خواب بودند. چشمانم را بستم ولی انگار کسی صدایم می زد. وقتی گوش کردم صدای ملکوتی اذان صبح بود. انگار چیزی در وجودم می گفت سمیه نکند نماز صبح را بیدار نشوی، امشب نوبت توست تا بچه ها را بیدار کنی، پس بیدار شو..
خودم را تکان دادم. انگار کسی دستم را می کشید و هدایتم می کرد. فقط به سختی دستگیره ی در را فشردم و با تمام وجودم فریاد زدم و به خواب رفتم.

وقتی چشمانم را گشودم دکتر بالای سرم بود. با دیدن من لبخندی روی گونه اش نشست و گفت خدا را شکر که بیدار شدی. بعد همسایه ی طبقه بالایی ثریا را دیدم که جلو آمد و دستم را در میان دستانش فشرد و گفت: خداوند بهتون رحم کرد. اگه تو دیشب فریاد نمی زدی، حالا مُرده بودین. من برای نماز بلند شده بودم که صدای فریاد بلندی را شنیدم. وقتی پایین آمدم دیدم بیرونِ در افتادی. سعید را صدا زدم. شما دچار گاز گرفتگی شده بودید. خدارو شکر که همه سالم هستین.

از آن روز خیلی وقت است که می گذرد و ما تصمیم گرفتیم وقتی اذان می دهد وضو بگیریم و نماز بخوانیم. با اینکه چندین سال از آن شب می گذرد و حالا من ازدواج کردم و بچه دارم، اما همه ی نمازهایم را سروقت می خوانم، چون ایمان دارم. آن روز اعجاز نماز را با چشمان خودم دیدم.

وقتی سمیه از من خداحافظی کرد به فکر فرو رفتم و تصمیم گرفتم من هم مثل سمیه نمازهایم را همیشه سروقت بخوانم. وقتی از سمیه جدا شدم، احساس کردم خیلی بیشتر زندگی کردن را دوست دارم. در وجودم و از ته قلبم پروردگارم را شکر کردم. چون یقین داشتم او همیشه کنارم است و محافظ همه ی بندگانش می باشد.


چالش کتابخوانی طاقچه

امیدنمازچالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید