اولین پستی که مینویسم اگه اولین نفری هستی که اینو میخونی یه کامنت بذار برام?❤️
تقریبا سال 98 بود که مدرسه ام تموم شد رشته کامپیوتر بودم فنی حرفه ای اصلا درس نمیخوندم به زور یک سال بیش تر از بقیه طول کشید تا دیپلم بگیرم همزمان کار میکردم کار مورد علاقه ام تراشکاری ??⚖️? همین طور گذشت چند ماه به فکرم رسید برای اینکه سربازی دیر نشه اضافه نخورم کنکور ثبت نام کنم ببینم چی میشه همین جوری ثبت نام کردم رفت اصلا هم نخونده بودم ولی شانسی رتبه کنکور ام نسبتا خوب شده بود(زمان کرونا بود?) دانشگاه افتادم دانشکده صنعتی امیر کبیر اراک اون زمان همه مدارس و دانشگاه ها غیر حضوری بود ترم اول گذشت... هم کار میکردم هم آنلاین سر کلاس ها میرفتم همچنان مثل مدرسه درس نمیخوندم ترم اول نصف درس ها رو افتادم ترم دوم هم همین طور گذشت و نصف درس ها رو افتادم ولی دیگه ثبت نام نکرد من هم سرگرم کار مورد علاقه ام چند ماهی گذشت... به فکر سربازی رفتن افتادم دو سه ماه طول کشید تا کار هاش انجام دادم توی همین حال از طرفی به شدت میترسیدم سرباز نیروی انتظامی بشم از طرفی به شدت دوست داشتم سرباز سپاه یا نشد ارتش بشم ولی انتخابش به عهده شانس گذاشته بودم چون سر در نمی آوردم از این چیزا بلاخره جوابش آمد تهران ...K پادگان ...AM YV... میدونم که میدونی چی میگم آره با ناامیدی گفتم شاید آموزشی اینو زده نیروی انتظامی شاید بعد آموزشی بیفتم ارتش یا سپاه یا ... نمیدونم ببینم چی میشه...
وسط تابستون بود اون جا هم انگار وسط بیابون بود من هم به شدت به گرما حساس بودم همه سرباز ها از تهران بودن رئیس اون جا هم دمش گرم هر هفته پنجشنبه و جمعه ها همه سرباز آموزشی ها رو میفرستاد مرخصی ، اولین روز شنبه رفتیم وسایل گرفتیم برگشتیم خونه که لباس ها رو آماده کنیم دو شنبه دوباره بریم...
دوشنبه رفتیم ، دوشنبه سه شنبه چهار شنبه پنجشنبه 12 ظهر انگار هر روزش واقعا سه چهار روز برای ما گذشت برگشتیم خونه یه هفته هم نشد ولی واقعا هم برای من هم برای بقیه واقعا سخت گذشت
هفته دوم نسبتا سریع تر گذشت برامون با اینکه پنج روز کامل پادگان بودیم دیگه کم کم با هم آشنا شدیم اون جا همه جور آدمی پیدا میشد بی سواد داشتیم معتاد داشتیم سیکل ، دیپلم ، لیسانس ، فوق دیپلم ، دکتر ، روانی ، ... هر کی رفیق و اکیپ خودشو پیدا میکرد دیگه روال شده بود لذت بخش ترین روز شده بود پنجشنبه ها ... از شب قبلش همه وسایل خودشون جمع میکردن انگار میخوان برن مسافرت منم همین طور ... از صبح پنجشنبه تا ظهر هر چند ساعت یه بار میرفتم از اتاق منشی ها میپرسیدم داداش ساعت خروج چند زدن میدونی؟ ... تا 12 همه آماده میشدیم جلوی آسایشگاه صف میشدیم راه میفتادیم سمت دژبانی? تقریبا 600 , 700 متر با دژبانی فاصله داشتیم همیشه نفری ده هزار تومن پول میدادیم به یکی از سرباز ها جمع میکرد برای اتوبوس ، تا ساعت 12:30 اینا میرفتیم سوار اتوبوس میشدیم تا جلوی متروی K ما رو میرسوند مترو خلوت ما هم واکس ها رو در میآوردیم پوتین هامون واکس میزدیم چند نفری هم که توی مترو بودن با تعجب نگاه میکردن ، گذشت...
یه روز یکی از کادری ها آمد گفت هر کی دیپلم و زیر دیپلم میخواد این جا بمونه یگان این جا بشه بیاد اسمش بده من هم یکم فکر کردم با خودم گفتم با مدرک دیپلم هر جایی ممکنه بیفتم شاید بهتر از این این جا شاید خیلی بد تر نمیدونم... این جا حداقل یک ماه و خورده ای بودیم میدونیم چجوریه بد نیست .... رفتم اسمم دادم همه تعجب کردن مگه دیوانه ای؟ برای هر کدوم توضیح میدادم که اونقدر ها هم بد نیست این جا چند وقته هستیم خودت میدونی قانع میشد گذشت و گذشت خیلی هم پیگیرش شدم ولی اون ما من قبول نکردن روز آخر فهمیدم افتادم جای دیگه
افتادیم ف... با چند تا از رفیق هام اولش فکر کردم سرباز اون جا شدیم ولی بعد فهمیدم افتادیم این جا که از این جا تقسیم بشیم... چند ساعتی گذشت رفتیم داخل توی حیاط نشسته بودیم یه سرباز که برای اون جا بود آمد گفت هر کی رانندگی بلده بیاد ، چند نفر پا شدن رفتن ، دوباره آمد گفت هر کی کامپیوتر بلده بیاد من اسمم دادم بهش رفتیم که تست بگیره در حد تایپ و word و اینا لازم داشت گفتم برنامه نویسی کار کردم رشته ام کامپیوتره شبکه بلدم کامپیوتر بلدم نصب ویندوز و برنامه هاش و از این دست کار ها از پسش برمیام گفت مدرکت چیه گفتم دیپلم گفت برو صدات میکنم رفتم ولی دیگه صدا نکرد?? بازم گذشت از اون جا افتادیم PP... این نمیدونی چیه میدونم ساعت 4 ظهر بود رسیدیم از دژبانی رد شدیم یه کادری آمد گفت «به شما نهار دادن؟» گفتیم نه گفت برید نهارتون بگیریم نهار خوردیم گفتیم عجب جاییه فکر کردم الان شدیم سرباز اون جا ولی فهمیدم بازم باید از اون جا تقسیم بشیم... یه روز گذشت یکم برامون حرف زدن و این چیزا اون جا هم سرباز میخواست گفتم هم کامپیوتر بلدم هم رانندگی ولی قبول نکردن تقسیم شدیم هر کدوم افتادیم یه کلانتری... این دقیقاً همون چیزی بود که ازش میترسیدم ولی مهم نبود برام چون نزدیک خونه ام بود
الان چند ماه میگذره و واقعا دلم تنگ شده برای اون رفیق های دوره آموزشی چقدر با هم خوب بودیم چقدر زبون هم دیگه میفهمیدیم این جا با هم همون اون قدر رفیق نشدیم ولی مهم نیست یه بدی داره که واقعا کسی که زبونت بفهمه و زبونش بفهمی پیدا نمیکنی پایه بازی ، سرباز های کج و کوله ، بی سواد ، بی جنبه ... کسایی که واقعا غیر از پایه سربازی شون هیچی توی زندگی ندارن بهش افتخار کنند نه کاری بلدن نه سوادی دارن نه چیزی ، اون قدر ها هم بد نیست وقتی میبینم این جور آدم ها رو روحیه میگیرم به خودم امیدوار میشم با خودم میگم اگه اینا دارن تموم میکنن سربازیشون پس برای من قطعا کاری نداره مثل آب خوردن تموم میشه میرم به کار و زندگی ام میرسم ولی اونا بعد سربازی تازه میفهمن نه کاری بلدن نه چیزی هیچی تازه میفهمن سربازیشون تموم شده همون سرباز پایه بالا هم دیگه نیستن که بهش افتخار کنند
بیش از از یک ساعت دارم چرت و پرت تایپ میکنم الان باید برم سر پستم ??
ولی واقعا با یه آدم هایی سر و کله میزنم که مغزم سوت میکشه