ویرگول
ورودثبت نام
فآطمه
فآطمه
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

متنی که بارها ویرایش شد

متن تابلو: امکان برگشتن از مسیر وجود ندارد
متن تابلو: امکان برگشتن از مسیر وجود ندارد


دیر فهمیدم دردِ بزرگ شدن بیشتراز دردِ زخمِ زانوهایم در کودکی است

گاهی دلم بی رحمانه زخم میخواهد، یک جراحت بر جسم... تا دردِ روحم را فراموش کنم؛

و آن روز بیشتر از همیشه....

[....¿] دوسه روزی از شروع گذشته است

و من همچنان در شروعِ تلخِ روز اول دست و پا میزنم

شروعی که ساده نبود!

این شروع یعنی پایان مسیر قبلی

و مسیر قبلی یعنی دانشگاه

یعنی اولِ دردِ جاماندن از رفقا

اولِ حرف های بی سر و ته

یعنی بازهم شکست...

و "سلام پشت کنکوری شدن"

کم بودن و کوچک بودنم بیشتر از همیشه به چشم می آمد

نتوانستن کلمه ای بود که بر پیشانیم خودنمایی میکرد...

اما مثل آدم هایِ اطرافم فکر نمیکردم

آنها فقط شکست را نظاره میکردند و من تلاش نکردنم را...

و همین جانم را له میکرد
چرا تلاش نکردم؟؟؟ چرا حقیرانه تن به کاهلی و کم کاری دادم؟؟ شاید بی خبری، شاید خواب و غفلت...

شاید....

[تلخیِ واقعیت]

گویی با شک ۲۰۰k ولتی برق از خواب پریده ام؛

تمامِ جانم درد میکند!!!

شکست از یک طرف، تلخیِ رو به روشدن با واقعیت از طرفی دیگر روحم را میخراشد...

هدف ها و آرزوهایی که در رویا زیسته ام، یکی یکی چون سراب، محو میشوند و مرا در برهوت واقعیت تنها می گذارند...

زندگی، این بیابان بی سر و ته با پوزخندی گوشه ی لبش، خیره به چشمانِ بهت زده ام از مرگ می گوید...

داد میزند، هییییی قطعه قبرها آماده ست، اگر آدم جنگ نیستی بسم الله، یکی از اینها مال تو، برو و کپه ی مرگت را بگذار^_^

خیره خیره، با شانه های افتاده، فقط نگاه میکنم

دروغ چرا، هم ضعیفم، هم خسته

ولی از مرگ میترسم، خیلی... آن هم چنین مرگی...

نمیخواهم با دیدنِ هیبت بدقواره ی دنیا سکته ی قلبی کنم و تمام...

من آرزوها و هدف هایم را عمیقا دوست دارم... ولی فقط دوست داشتن کافی نبود:)))))

-آبان ۱۴۰۲

[خوف و رجا]

از حالِ بدِ روز دوشنبه یک ماه و اندی میگذرد، با شرایط بیشتر کنار آمده ام، ولی همچنان در فراز و نشیب احوالات، حالی به حالی میشوم...

گاهی پر از ترس و دلهره

گاهی سرشار از توکل

گاهی خالی از امید

گاهی چیره

گاهی مغلوب و مقهور

و این خاصیت آدمی ست، نه؟؟!

از حق نگذریم با وجودِ تلخی و سختی های مسیر، اگر این روزها در تجربه یِ زیسته ام به ثبت نمی رسید، هیچ وقت به عظمتِ داشتن هدف، اشتیاق، دویدن، تلاش و... نمی رسیدم.

اوایل دوست داشتم زمان به عقب برگردد، تمام گذشته در من گویی عزیزی شده بود مدفون، که روز و شبم را به خاک سردش گره میزد، و کار منِ عزیز مرده شده بود آه و ناله و خون جگری.

ولی الان....
من، یک وجود زنده، با تمام غم و دلشکستگی هایم مگر آفریده نشده ام برای زندگی کردن؟؟؟ _ زندگی در حال؟! یا گذشته؟

-آذر ۱۴۰۲

[شاید باید عاشق شد]

این جمله از کتاب خرده عادت ها بارها و بارها در ذهنم مرور میشود...

"باید عاشق ملال خود بشوید"

به راستی شاید باید عاشق شد...

کنکور، درس خواندن... ملالِ من است،

و این روزها دختری، در تکاپویِ عاشق شدن است، عاشق ملالِ خویشتن؛

-اواخر آذر۱۴۰۲

[اور دوز]

I can't به جانِ خودم

جانم زیادی خسته است، حالِ ادامه دادن درونم دست و پا میزند، شاید نجات یابد...

-بابا من خسته ام، میفهمیییی؟ با دندون و خون جیگیری خودمو گرفتم... و بله گند خورد به زمان جمع بندی دی ماه... حیرانم، این من چه میخواهد؟!

بی حوصلگی زیاد، دردهایم را به کدامین دوا، درمان کنم؟! زمان در حالِ دویدن است و من کم‌ حرکت، ترسناک است، به عقربه ها زل زده‌ام و گویی به جایِ چرخدنده ها، جانم فشرده میشود

-دی ۱۴۰۲

[نورِ نجات]

اربعین پایه ی رفاقتمون گذاشته شد، به برکت همون آشنایی و ارتباطمون باهم، حالمو فهمید و بنا به پیشنهادش وصل شدم به موسسه ی زانکو...

گویی آن موسسه فقط برایِ حالِ داغان من نسخه پیچ شده بود، آنقدر که مرهم شدند و دست گیر...

و این چنین رزق امام حسین‌ع دلیلِ نجات بهمن و اسفند شد

[میخواهم فعلا فروردین و خرداد حلقه ی مفقودِ این روایت ها باشد، شاید بعدا کلماتی برایشان جاری شد، شاید...]

[تطهیر جان...]

میدانی کنکورهم انقدرها بدنیست...
حداقل مرد و مردانه در چشم‌هایت خیره میشود و آینه وار ضعف هایت را متذکر!! تورا به واکاوی خود مجبور میکند... گاهی بازیابی نیازست، گاهی بروزرسانی، گاهی حذف، گاهی فولدرسازی و جا باز کردن... "شاید توفیقی باشد اجباری برای خودجویی و خودسازی" - کاش قدران نعمت بوده و ناممان را در خیلِ شاکران آورند راستش را بخواهی حال که اواخر مسیرم بهتر فهمیده‌ام که کنکور فقط رنگ یک آزمونِ چند ساعتِ را ندارد. کنکور یک مسیر است، به نام درس و تست و کامِ تطهیرِ جان... اگر وارد ماجرا شوی... -وات؟ +تو پای در ره نه و از هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید رفت

-۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

پ.ن:

¹.بر عصیان هر قوم بگماشت حق بلایی ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود

‌².زندگی با زنده بودن فرق ها دارد رفیق

³.حرف زیاد است و کلمه کم... ضمنا همه ی این ماجرای کنکور و درس خواندن در کنارِ دردی غظیم جریان داشت و تمام رمقم را خرج میکرد

○ آبان ۱۴۰۲

واقعیت زندگی
او دل به ماندن نسپرده است و حیات دنیا را سفری می‌بیند كوتاه، از مبداء تولد تا مقصد مرگ🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید