《هوالنور》
۱۸ سالگی عزیز سلام!
حرف های ناگفته ی زیادی دارم...
آنهایی که گفتنی ست، امید که به تحریرِ قلم درآیند!
.
راستش این روزها حالم بهتر است، بیشتر میدانم که نمی دانم... و می دانم که باید بدانم و گام هایم در مسیر تندتر شده است!
هنوزهم گه گاهی تسمه پاره می کنم(خسته می شوم و درمانده...)، ولی از تلِ آشفتگی های ۱۷ سالگی خبری نیست، آرامتر و مطمئن تر شده ام..
اما!
[آیا آرامی بی قرار شنیده ای؟]
هربار که احساسی در من می شکفد گویی دوباره متولد شده ام...
حال و هوایم عطر مسرت بخشِ هدف گرفته است، تغییر مسیر داده ام و ترس و امید را آمیخته به هم رویِ شانه هایم حمل میکنم؛
با مرور خاطره ها، بال پروازی به وسعت آسمانِ گذشته، وجودم را به تماشایِ تجربه ها فرا می خواند... و من هربار در دشتِ داشته هایم، گل های تازه ای می یابم!
آدم هارا... بیشتر میخواهم، بیشتر می بینیم، بیشتر می خوانم، بیشتر...
و اشتیاقم به دیدن، به سکوت، هنوز به وفور با من است...
فی المجموع منِ امروز گرچه ناچیز و حقیر، در دنیایِ جدیدی سیر می کند و هرلحظه قلبش را بی قرارتر می یابد...
[کنکور 30 دی ماه_ روز جمعه]
بی خیالیم اینبار بیشتر از همیشه گل کرده بود...
چهره هایِ اطرافم اکثرا آشفته و مضطرب بودند، اما من نه!!
گویی برای بازدیدی علمی راهیِ دانشگاه میشدیم...
مطمئن بودم نتیجه ی چندان خوبی از کنکور دی در انتظارم نخواهد بود، پس چندان به آنچه خواهد شد اعتنایی نکردم، اما تلخیِ تجربه یِ سین زدن و جواب ندادن همیشه با من می بماند:/
اینکه شروع ۱۸ سالگی ام مقارن با کنکور بود روزنه ای متفاوت برایِ نگرشی تازه شد؛ امید که بابِ دردی درمان دهنده شود:))
{سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم}
و شروعی دوباره...《بسم الله》