Ehsan
Ehsan
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

«نمیدونم» : خودت رو دوست داری؟!

عجب...
ببخش اولش سلام نکردم. سلام!
یه ذره همه چی قاطی پاتی شده، نه اینکه قبلا خیلی وضعیت منظم و رضایت بخش باشه ها، ولی الان افسار زندگیم یه ذره زیاد از حد از دستم در رفته. نمیدونم شاید درست نباشه اما می خوام یسری دغدغه هامو به اشتراک بزارم. اساساً با این موضوع اشتراک گذاری عواطف، افکار و مشکلات مخالفم ولی خب اصلاً فلسفه اومدنم به ویرگول همین بوده دیگه؟ مگه نه؟ نمیدونم...
مثل همیشه بهترین جواب برای در رفتن از زیر توضیح دادن نمیدونمه!
خیل خب، اگه خیلی علاقه داری و مثل همه کسایی که متنای منو می خونن بیکاری بیا با هم یسری از مشکلاتمو بررسی کنیم :

  • سردرگمی
    خیلی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب، هیچ هدفی ندارم! پوف...
    نمیدونم چی میخوام چی نمیخوام، چی دوست دارم چی دوست ندارم، باید چه کار کنم؟ به چی فکر کنم؟ چجوری برنامه ریزی کنم؟ اصلاََ وقتی میدونم هدفی ندارم برای چی برنامه بچینم؟ وقتی نمیدونم از چی خوشم میاد برای چی هدف مشخص کنم؟ خیلی چیزا هست که نمیدونم و این عصبیم می کنه. باعث میشه بابتشون استرس بگیرم و درونم به هرج مرج بیفته.
  • بی نظمی خونه
    یکی از رو اعصاب ترین و کلافه کننده ترین موارد ممکنه بی نظمی خونس! من نمیتونم جایی که مرتب و منظم نیست درست فکر کنم، درست کار کنم و آروم باشم. برای همینم هست که تو خونه نمیتونم تمرکز و آرامش کافی داشته باشم. برای همین این روزا تو خونه بیشتر کنترل خودم و رفتارم رو از دست میدم. از اون طرف هم دعواهای مامانم با برادر کوچیکم و رابطه حال حاضرم با داداشم که داغونه، اوضاع رو سخت تر از اونی که هست میکنه.
  • فشار تحصیلی
    از وقتی حلی 10 شروع شده استرس و کلافگیم بیشتر شده. آدمی نیستم که اینارو تو اجتماع بروز بدم. یعنی وقتی تو جمع مدرسه و بیرون قرار میگیرم مودم میشه یه آدم سرزنده و خنده رو که انگار شادترین فرد جَمعه. منتها اینجوری نیست. تقریبا همه بچه هایی که از حلی 2 اومدیم فهمیدیم از وروی های جدید مدرسه و کسایی که آزمون جانمایی دادن و از یه حلی دیگه اومدن عقبیم و ضعیف تر تو درس، ولی حس می کنم فقط این منم که از این قضیه ترسیدم و بقیه خیلی خوب باهاش کنار میان. به هرحال موضوع عجیب تر اینه که خودم دارم بیشتر به خودم فشار میارم تا خانوادم! البته که مامان دوباره شروع کردن به گیر دادناش و این عصبانیت و کلافگی رو دو چندان می کنه، ولی میفهمم که از روی نگرانیه و بابت عصبانیتم از دستش عذاب وجدان میگیرم. دوست ندارم بگم ولی حس می کنم مامان ازم ناامید شده و فکر می کنه نمیتونم گیلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. از طرفی هم حس می کنم براش مهم نیست و همین جوری از روی عادت میگه برو درس بخون. نمیدونم، ایندفعه اونجوری نیست که بخوام با «نمیدونم» از زیر بار توضیح دادن فرار کنم! چون واقعا نمیدونم هدف مامان چیه. در مجموع اینکه اینقدر اعتماد به خودم رو از دست دادم، چه تو بهتر شدن درسام و چه تو بقیه مسائل مثل شناخت مامان، واقعا از درون آزارم میده...
  • من خودمو دوست دارم ؟!
    با تمامی این تفاسیر به طور قطع من خودم رو دوست ندارم(نوشته بعد رو بخونی بهتر میفهمی). اگرم کسی از چیزی هستم و چیزی که بودم باخبر بشه، از من متنفر نشه مطمئناً فاصله میگیره و از من دور میشه. یه مورد دیگه هم نداشتن اعتماد به خودمه. یا به عبارتی، یکی دیگه از مشکلاتم نداشتن اعتماد به نفسه. که در این مورد مشاور مدرسه بهم گفت:« علت نداشتن اعتماد به نفس تو اینه که خودت رو دوست نداری! ».
منظره اتاقم الان این حس خوبو نداره (البته اگه از این عکس حس خوب رو بگیری)
منظره اتاقم الان این حس خوبو نداره (البته اگه از این عکس حس خوب رو بگیری)


هوف...
عجب متن پر گِله ای شد. نمیدونم، برای من صرفا فقط نوشتنش حال میده و اون قسمت که میبینی یه آدمی که وقتش رو از سر راه آورده یه نظری نوشته یا این نوشته رو لایک کرده. در کل که امیدوارم یه چیزی دستگیرت شده باشه (این از همون امید دادنای الکیه). امیدوارم متنای بعدی برات مفیدتر باشن.
ممنونم که وقت گذاشتی و حداقل یه نگاهی انداختی.
من میرم به فیزیکم برسم تو هم برو به کارات برس. فعلا :)


دوست داشتنکلافگی
اگه نوشته‌های من رو می‌خونی، بدون کار از کار گذشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید