همزمان که دلم میخواد موهام رو از ته بتراشم، نیاز دارم که خوشههای بافتهشدهی بلندم رو توی باد رها کنم. میخوام خودم رو وسطِ جاده بندازم و زیرِ ماشینها نرَم. آب بنوشم و تشنه بمونم. زندگیام خالی از تغییر باشه و همچنان، چیزهای جالبی اتفاق بیفتن که نمیتونم پیشبینیشون کنم. میخوام باشی و دور بودن ازت، عاشقتر نگهام میداره. نمیخوام هیچ کاری بکنم و بیکاری ازم یه موجودِ ناراضیِ غرغرو میسازه. نیاز دارم توی یه پارادوکس زندگی کنم.
