وجود من، گورستان آدمهاست.
گورستانی از خودم، از آدمهایی که قبلا بودم.
شبها که نقابم به خواب میرود،
ناگهان تمام آن منها بیدار میشوند،
جیغ میزنند،
فریاد میکشند،
و بابت مرگ ناجوانمردانهشان ملامتم میکنند.
صبح که بیدار میشوم، تمام بدنم درد میکند؛ طوری که انگار بار سنگینی را به دوش کشیدهام. کمی به فکر فرو میروم، اما درنهایت با خودم میگویم:
((عجب خواب بدی دیدم!))
و اینگونه یک روز دیگر را آغاز میکنم...
الهه بهشتی