این دوتا پست رو گفتم یکی کنم چون "احتمالا" یه پست دیگه هم امروز بنویسم....
اول میریم سراغ مدرسه نوشت....
بعد هم دختر سر زبان دار....
خب تو یه روز بارونی با لباس گرم و چتر رفتم مدرسه.... امروزو میگم.... اصلا قبل اینکه بارون بیاد همه جا نوشته بود که استان تهران قراره بارونی بشه....:) و واقعا درست بود بارون اومد چه بارونی.....
اومدم مدرسه و یهو یکی اومد گفت برنامه عوض شده و چندتا معلم هم عوض شده بودن خب... خلاصه که... خداروشکر معلمایی که دوست دارم هستن...(بجز ریاضی البته)
روز بارونی ای بود ماجرای خیلی خاصی نداشت...
بریم سراغ دختر سر زبان دار: این یکی به همین چهارشنبه مربوط میشه....
این ستاره مامان خیلی سخت گیری داره
سخت گیرررر..... چهارشنبه خونه ما بود با خواهرش سوزان اومده بود....
اول ستاره و سوزان و خواهرم اومدن مدرسه دنبال من... مامانم هم بود خب همگی سلام علیک کردیم به هم من ازشون پرسیدم مامانتون خبر داره؟ نگران نشه سوزان گفت خبر داره اما گفت زود بیایم چون گوشی پیش مون نیست...
رفتیم خونه.... خلاصه که اولش چهار نفری رفتیم اتاق راجب مدرسه و درس و هزارتا چیز دیگه حرف زدیم تا اینکه خواهرم الناز بهم ایما اشاره زد که میخوان دو کلام حرف خصوصی بزنن و رسما گفت النا از اتاق خودت برو بیرون...😐😐
هعی.... بله اتاق شریکی و چیزای عجیب غریب همیشگیش.... من گفتم الناز یه لحظه بیا بریم پذیرایی...
+الناز این رفتارا چیه؟
_کدوم رفتار؟
+من از اتاق خودم برم چیه تو میخوای حرف خصوصی بزنی با رفیقات؟
_وا خب ما سه نفریم تو یه نفر... یه نفر نباید بخاطر سه نفر بره بیرون؟...در ضمن منظور من این نبود میخواستم بیای پذیرایی بعدشم من بیام یه چیزی بهت بگم...
+(یه لبخند ضایه بهش زدم اون لحظه میخواستم اونجا نباشم اصلا😂😂)خب چی؟
_این که الکی بری دستشویی که من یه چیزی به ستاره بگم...
+خب همونه دیگه میخواستی باهاش حرف خصوصی بزنی به من گفتی از اتاق خودم برم بیرون خب خودتون میرفتید یه جا دیگه...
_وای النا.... چیز خصوصی ای نیست که فقط خواستم ستاره فک کنه تو نمیدونی...موضوع لی لی رو میخواستم بگم....
+آهان اون موضوع.... ببخشید آبجی جون زود قضاوت کردم ولی بازم....ولش کن... آشتی آشتی🤝🤝
_آشتی... حالا بزار بگم بعد بیا....
رفت و حرفشو زد تا اینکه ساعت هفت و نیم شد...
مامان ستاره زنگ زد به الناز
_بله
*سلام الناز جان خوبی؟ شماره منو میشناسی که نه؟ سانازم مادر ستاره
_سلام خاله ساناز خوبین؟
*ممنون عزیزم... خاله ساعت ۸شد سوزان و ستاره کجاموندن؟
_خاله اینجا هستن... دارن راه میوفتن(اینو الکی گفت چون خودش میدونه مامان ستاره چجور آدمیه)
*باشه من منتظرم....
ستاره خانم ما رفت خونه و.....
*ستاره.... سوزان....برای چی انقدر دیر اومدین؟
سوزان حتی زحمت باز کردن دهان رو هم به خودش نداد چون میدونست ستاره چه زبونی داره...
×مامان دلم اونجا خیلی درد گرفت یه ساعت سوزان و الناز داشتن فکر میکردن چیکار کنن....
*آخییی....خب عزیزم میومدی خونه خودم برات یه چیزی درست میکردم خوب میشدی قشنگم...
×نه... راه نمیتونستم برم مامان....
*خب باشه
......خلاصه که زبون ستاره اینجا همینقد نیاز بود چون مامانش هرچقدر هم سختگیر باشه بازم مامانشه....
.....:)