.
وقتی با نخستین نور روز سهِ هفتِ صفر از خواب برمیخاستم، هرگز نمیپنداشتم که سال بعد، همین موقع، من و مملکت و ملت هر سه در نهایت ناآرامی باشیم. لباس ستاد تنم کردم و برگه بهدست رفتم ستاد برای تسویهحساب نهایی. باید نُه تا امضا میگرفتم که هفتتایش مال خود ستاد بود و دوتایش مال یگانی که در آن خدمت کرده بودم. دربست رفتم یگان و از مسوول مستقیمم درخواست کردم امضاهایم را بدهد. او هم امضا داد و گفت برو گمشو دیگر ریختت را نبینم. این جملهاش عشق و نفرت را توامان داشت. حق داشت از من متنفر باشد. او همیشه میگفته بود که تو آدم کار تشکیلات نیستی، اصلا نباید میآمدی سربازی، چرا آمدی اصلا، و مدام با من دردسر داشت، بگذریم که چند باری از مخصمههای مختلف نجاتم داد. علت در مخصمه افتادنهای من هم واضح بود. صریح و قُد بودم، و مطلقاً با آدمهای آن اداره و آداب و اعتقاداتشان کنار نمیآمدم، بگذریم که دل به کار، که اغلب خرحمالی و تمیزکاری بود، نمیدادم و سرم مدام در کتاب بود. آن بیچاره هم که از دست من ذله شده بود، خوشحال بود که من بالاخره سربازی را تمام کردهام و دیگر هیچوقت ریخت نحسم را نمیبیند. بزرگترین نصیحت او به من این بود: «دنبال قاتل بروسلی نگرد!». دوباره برگشتم ستاد، و افتادم دنبال امضا گرفتن از آقایان. برایم عجیب بود که حاجت به ادای احترام نظامی نبود و آقایان هم با سربازی که خدمتش تمام شده، خوش برخورد و مهربان و صمیمی بودند. یگانه ایستگاهی که توقف در آن به اضطرابم انداخت، ایستگاه بازرسی بود چون میترسیدم بازرسی بیشرفمان راپورتم را به بالاییها داده بوده باشد. پس از پنج دقیقهٔ کشدار، که انگار عمری بود، جناب بازرسی از اتاق بیرون آمدند و با خوشرویی و محبت برگهام را دادند. باقی امضاها را هم گرفتم و برگه امضاشده و نشانم را تحویل دادم و رفتم. باورم نمیشد. کاری را کرده بودم که هرگز فکر نمیکردم روزی انجامش بدهم. سربازی من تمام شده بود. عکسی برای مادرم فرستادم و تمام راه را تا خانه پیاده طی کردم. احساس سبکی، راحتی و رهایی داشتم. احساس میکردم آزاد شدهام و دیگر هیچکس و هیچچیز نمیتواند به من زور بگوید. تمام شده بود. آنقدر خوشحال بودم که هیچ غم و دردی حس نمیکردم، حتا گم شدن کارت ملیام که صبح همان روز در ستاد گم شده بود، آزارم نمیداد. من شاه دنیا بودم در آن لحظه... آزاد، رها و خلاص، هرچند عبدالله کوثری همان موقع بهدرستی به من هشدار داده بود که بعد از خدمت تازه اول بدبختیات است! دلم میخواهد با همین خاطره خودم را سرگرم کنم تا سیاهی و تلخی سیال این روزها از این روانیترم نکند.