.
شهر پدری من یک ویژگی منحصربهفرد دارد و آن اینکه شمال و جنوبش برعکس است؛ پایین شمال است و بالا جنوب. در شمال شهر من، که غالباً محل سکونت طبقهٔ متوسط روبه فقیر یا قشر مذهبی است، محلهی عجیبی هست که هربار هنگام رد شدن از آن به غم غریبی دچار میشوم. چند سال است که در ابتدای اغلب کوچهها و کوی و برزنهایی که بهنام شهدا ثبت شده، عکس آنان را هم به دیوارها میزنند تا مردم چهرهٔ آنان را نیز بهخاطر بسپارند، هرچند زمان زیادی از آن ایام رفته و مردم این دورهوزمانه هم سخت گرفتارند و دلچرکینیشان از هزار چیز ریز و درشت در حدیست که اصلاً دیگر فرصت فکر کردن به چنین مسائلی را ندارند هیچ، و راستش دیگر اعتقادی هم ندارند یا لااقل مثل قبل اعتقاد ندارند. بگذریم. آن محله که ذکرش در اول صحبت رفت بهنام سه کودک، که خواهر و برادر بودهاند، ثبت شده. اسمهاشان محمدمهدی، صفورا و سمیه قاسمیان بوده. ظاهراً پسرک از همه بزرگتر است و بهقیافهاش میخورد ده سال داشته بوده باشد. یکی از دخترها هفتهشت ساله مینمایاند و آخری، دخترکیست سه یا حداکثر چهار ساله. تاریخ شهادت: سیام دی شصتوپنج. بمباران شهر. یادم هست اولبار که تابلوشان را که دیدم، غم سرتاسر وجودم را فراگرفت و همچنان که به چهرهٔ معصوم این سه زل زده بودم، ناخودآگاه شعر آقای دکتر کدکنی را بهلب آوردم: «نامشان زمزمهٔ نیمهشب مستان باد/ تا نگویند از یاد فراموشانند». بعدها چند بار دیگر از کنار این محله رد شدم و برایم سوال شد پدر و مادرشان الان کجایند. یکبار که زل زده بودم به عکسشان، پیرمردی طرفم آمد و پرسید: «تو هم داری اینها را نگاه میکنی؟»، پرسیدم: «میشناختیشان؟»، گفت: «همبازی بچههایم بودند. خانهشان آنور بود که بمب خورد»، پرسیدم: «پدر و مادرشان چه شدند؟»، گفت: «رفتند و دیگر پشتسرشان را هم نگاه نکردند. داغان شدند» و در دنبال حرف خود گفت: «من هر روز برای این سه تا فاتحه میخوانم». ترک محل زندگی، وجه مشترک دردناک اغلب مادر و پدرهاییست که داغ فرزند میبینند. چون وجببهوجب آن خانه یا محله، یادآور خاطرههاییست که اکنون تا ابد به تلخی آغشتهاند. احتمالاً روزی برفی بوده و سرما هم، از آن کولیکُشهایی که فقط در آن زمان میتوانستی تجربه کنی. احتمالاً مدرسهها تعطیل بودند و آنها هم حتماً خوشحال از اینکه مدرسه ندارند و در خانهاند. شاید هم اصلاً در خواب بودهاند، کنار بخاریای که با نفت کوپنی میسوخته بوده، در فقری که بهسبب تحریم و جنگ دم به دم فشارآوردندهتر میشده بوده، هرچند احتمالا با دیدن اوشین و پرین و نل و باقی بچههای کارتونی بیپدرومادرِ فقیرِ دهه شصتی خود را دلداری میداده بودند که اگر ما اینجا فقیریم، آنها هم آنجا فقیر و بیچارهاند، پس جای ناراحتی وجود ندارد، و اگر بیعدالتیای هم باشد، یحتمل کسانی هستند که بهمانند رییس کومان و تسوکه و کایکو پدرشان را دربیاورند. شاید مشغول ناهار، بازی یا مشق بودند. بعد، وضعیت قرمز. بمب. آوار سقف و بعد آوار سنگین و سهمگین و سوزان و سیاه این واقعیت که زندگی بهیکباره و در یک لحظه و یکسره دیگر شده. فریادهای از تهِ دلِ سوختهٔ پدری بر منطق خلقت که زمین و زمان را به پرخاش گرفته، ضجههای مادری داغدار که فهمیده بر کار جهان و گردونهگردان هیچ اعتباری نیست و شیون شاهدان رنج گران آن دو از انهدام عذابآور این سه بر درگاه عدالت در گوشم طنین میاندازد... حتاً یک ثانیه هم نمیشود ابعاد و عمق اندوه این پدر و مادر را تصور کرد و اندازه گرفت. بهقول دوستی، قلم در خون باید زد تا بلکه فقط یک سطر دربارهٔ این چپاول بیرحمانهٔ روزگار نوشت. اگر بلد میبودم و میتوانستم از این زندگی متلاشیشدهٔ داستانی بنویسم، اسمش را میگذاشتم بیستونهِ دهِ شصتوپنج؛ چون زندگی، هرچه بوده، اگر بوده، تا آخرین ثانیهٔ آن روز ارزش و اهمیت و اعتبار داشته بوده، بعد از آن دیگر هیچ نبوده جز تلخی بیپایان برای آن دو و پایانی تلخ برای آن سه. آن سهی این دو چه مفت و مسلم منهدم شدند.