در دوران دانشجویی اولین برخوردهایم با ایدهاولوژی های معاصر شروع شد. تا به این جمله مارکس رسیدم و انقلابی در من ایجاد شد. راستش هرچه فکر کردم بنظرم درست آمد و کم کم افکار رادیکالِ دین زده در من شکل گرفت! بنظرم آمد سالها مسخ بودم و افیون دین چشمم را به واقعیات بسته بود.
اما گویی تخدیر شدن در ذات انسان ریشه کرده. اینبار مخدری دیگر باید میبود که واقعیت از پایم درنیاورد؛ شاید تخدیری از جنس روابط انسانی! اما نه؛ با روحم سازگار نبود. نه میتوانستم ذلت اعتیاد به دیگری را تحمل کنم و نه بندگی نیکوتین، الکل، پول و عالم ماده را.
و اما در ستایش هنر؛ واقعیت و هنر هرکدام تنها نیمی از حقیقتند. واقعیت بدون هنر کشنده و هنر بدون واقعیت موهوم؛ و گردآورنده آن دو افیونی ناب. و در این اجبار به انتخاب مخدر؛ انسان را اختیار به منتخب بودن یا نبودن نیست.
پ.ن: انسان آنچنان که نیاز دارد دوست داشته شود، نیاز دارد در آغوش بگیرد، قربان صدقه برود و حمد و ثنا گوید و مبتلا شود و گریزی از آن نیست. خواه فرزند باشد یا حیوان، معشوق باشد یا محبوب باید مبتلا شد. اما درنهایت به چه کس یا به چه چیز؟