عمه چادر چاقچورش را سفت کرد، دست دو برادرزاه را گرفت. مسجد محل قرار بود به بچه ها جوجه رنگی بدهد. دوتا جوجه رنگی در ازای یک خرید. نارنجی و سرخ آبی! نارنجی بی سر و صدا، اما سرخ آبی جوجه پررو!
شب صدای ناله نارنجی آمد، قفس را از تراس به حال آورد و چند پارچه رویش کشید؛ میدانست چیزی از مراقبت نمیداند، فقط وجدانش را آسوده کرد تا رفع تقصیر کند و دوباره بخوابد.
صبح نارنجی مرد! تقصیر خودش بود. او برای این زندگی خیلی نارنجی بود. خدایش بیامرزد. سرخ آبی خوب میخورد و باهوش بود. خب این هم یکم دیرتر اما بالاخره میمرد.
پ.ن: و چه رنگی خوش تر از رنگ خداست؟