این پست تکراریست؛ اما هر جا را که شروع میکنم عادت کردم خود را معرفی کنم.
تقریبا از همان دوران نوجوانی که ناخودآگاهی دوران کودکی کمکم رخت میبندد؛ سوالی ذهن را درگیر میکند: ” چرا؟ “. این چرا همان پرسش دوران کودکیست که اینبار نه فقط از روی کنجکاوی بلکه برای پاسخ به سوالی بزرگتر پرسیده میشود: ”همهی این تلاشها را برای چه انجام میدهم؟ ” پرسشی بنیادین که پایهگذار تفکر آدمیست. پرسشی که بسیاری از جریانهای تفکری را ایجاد کردهاست؛ اما این پرسش روی دیگری نیز دارد: پاسخش آدمی را به یک کشف وامیدارد کشفی به درازای عمر؛ کشفی پر از شک و یقین.
در این راه، سوال دیگری نیز پیوسته خودنمایی میکند: ” رابطه انسان و جهانش چیست؟ ”
به گمانم در یک دسته بندی ساده چند رویکرد برای روبهرویی با این سوال پیش میآید:
من خود سومی را برگزیدم
کشف که شروع میشود چه از دنیای درون خود شروع کرده باشی و بعد به بیرون بیایی و چه از دنیای بیرون شروع کرده باشی سرخوردگی یکی از حسهای همراه میشود. تعبیر دنیای رنج را میشنوی یا سادهتر هر روز اخبار جنگ و قتل را در اخبار میبینی؛ اما راه دیگری نیز هست؛ راهی برای ساختن دنیایی بهتر. راهی که شاید بتوان بهترین توصیفش را در موومان آخر سمفونی نهم بتهوون و شعر چکامه شادی فریدریش شیلر یافت:
” یاران من؛ اینسان – غمین – نسرایید
بگذارید تا نغمهای دیگر ساز کنیم
نغمهای شادیافزاتر “
این راه هموار نمیشود مگر این که به یک کلمه باور داشته باشیم: ” انسان ” موجودی که تنها وجود معنیساز عالم است. اما باید این باور را غنا بخشید. این باور باید چنان عمیق باشد که انسان مسئولیت این وجود را هم برگزیند؛ باید پذیرفت این دنیا با وجود انسانهایی که با خودشناسی و برگزیدن اخلاق به راه خود ادامه میدهند میتواند بهتر باشد و باور داشت تمام انسانها فارغ از رنگ و نژاد و مذهب میتوانند این مسئولیت را به خوبی انجام دهند.
در این کشف، من نیز به انسان و توانایی ساختن دنیایی بهتر باور دارم و معتقدم نمیتوان به چنین دنیایی دست یافت مگرانسانها با هم همراه شوند، تفاوتها را بپذیرند و عمیقا بخواهند که دنیا را بهتر بسازند. در نهانم، هر لحظه دنیایی را برای کودکانمان تصور میکنم که پیوسته بر غنای این وجود میافزایند و دستاورد خود را نه داشتههای گذرا که در یک جمله میبینند: انسان – این تنها وجود معنی ساز – شایسته بالیدن است.