سال ۹۶، سال آشنایی من با جشنواره فیلم فجر بود و به معرفی فیلم بمب، یک عاشقانه محدود میشد. با شنیدن خبر سانس ویژه این فیلم از ساعت ۶ بعد از ظهر توی صف ایستادیم تا بالاخره بتونیم ساعت ۱۲ یا ۱ شب بریم فیلم رو ببینیم.
من واقعا لذت بردم، و امسال ۱۱ بهمن با رد شدن از جلوی سینما فرهنگ و دیدن صف آدما فهمیدم که جشنواره شروع شده.
اومدم فیلمها رو انتخاب کردم و به هر کس میشناختم واسه بلیت گفتم چون فرصت خرید آنلاین تمام شده بود و حالا باید میرفتم توی صف. از کل لیست یک سینمای ناشناخته پیدا کردم و رفتم توی صف. برای فیلم ساعت ۸ شب از ساعت ۶ رفتم توی صف.
اولش با دوستم بودم و کمی جر و بحث کردیم و از مشکلاتمون حرف زدیم. اون رفت، من موندم و یه سری غریبه و یه وجه مشترک به نام ناگهان درخت.
شروع کردم از آدما پرسیدم از چه فیلمی خوششون میاد تو این دو روز چیا رو دیدن و همینجوری شد که دو ساعت مثل برق و باد گذشت.
از انتخاب فیلم حرف زدیم،از دورههای قبلی جشنواره،از فیلمهای گمنامی که با بازیگرای مشهور حسابی دیده میشن و از فیلمهای فوقالعادهای که به خاطر بازیگرای تازهکار هرگز دیده نمیشن. یکی از آقاهای توی صف گفت من یکم توی این فیلم بازی کردم حالا میخوام ببینم خودم توش هستم یا نه (چون گاهی ممکنه بعضی جاها حذف بشه یا دوباره فیلمبرداری بش یا چنین چیزی) بعد گفت که یک دفتر نت داره که خیلی دفتر استانداردی هست و خیلیا ازش استفاده میکنن،این دفتر رو در حالی طراحی کرده که هیچ نتی رو نمیشناسه (فوقالعاده نیست؟) وسط حرفهای تحصیلیمون اضافه کرد که سینما خونده و پایان نامهی لیسانسش یک صفحه بوده که اول ازش قبول نکردن اما بعدش بهش ۱۸.۵ دادن (بهش گفتم باید تو گینس این رو ثبت کنه)
فیلم شروع شد، قبلش چند نفری گفته بودن که فیلم خوبی نیست اما من هیچ وقت به نظرات بقیه اونقدر اهمیت نمیدم.
شروعش من رو یاد فیلم جک و سارا انداخت، از این حس خوشم اومد و چند دقیقه بعد من یاد فیلم آملی افتادم. از این فیلم همینجا خوشم اومد اما به اندازهای که تا آخرش ببینم و بعد نظر واقعیم رو بگم.
راجع به جزییاتی توی فیلم صحبت میشد که من همیشه زندگی رو اینجوری تعریف میکردم. مثل بادی که به صورت آدم میخوره، یا حس آدم وقتی نارنگی بو میکنه یا وقتی تو بچگی صورتشو میچسبونه به شیشه و شکلک در میاره یا وقتی چروکهای دست مادر بزرگش رو میبینه.
زاویهی دوربین برای من فیلم رو دوستداشتنیتر میکرد چون که منم دوست داشتم از اون زاویه بهش نگاه کنم و به نظرم دوربین همیشه همونجایی بود که باید. و حتی یک نگاه معمولی هم نبود.
بعد از اون، حضور تخیل نقش اول فیلم در داستان. یعنی که من میدیدمش و هرگز در زندگیم فیلم ایرانی ندیده بودم که تخیل اون آدم رو هم کنار خودش ببینم.
به جز همهی این جزییات جذابیت دیگهی فیلم روایت غیرخطی اون بود که به نظرم اینقدر خ.ب اینکار کرده بودن که میشد داستان رو راحت دنبال کردن.
خوب در کل این تجربه از اول تا آخرش برای من رضایتی از فیلم به جا گذاشت که به آدما بگم من لذت بردم.
چند نفری از سینما اومدن بیرون و چند نفری آخر فیلم دست زدن. من هیچ کدوم از اونها نبودن. من اونی بودم که موقع برگشت به خونه به جای انتخاب خونه به عنوان مقصد، شرکت رو انتخاب کرد :))))