ویرگول
ورودثبت نام
Erfan jedari
Erfan jedariعمیق تر بنگر مرا ....
Erfan jedari
Erfan jedari
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

نیستی

در این چرخه بی انتها سراسر گمم و از دیدن صحنه ها لبریز، فکر به اتمام، شروع یک پایان است و تو چه میدانی از این حجم از پایان های بی شروع و شروع های بی پایان. خیره شدم به فنجان قهوه روی میزم و در فکرم صدای آرشه ویالونی ناکوک که دست اهل نابلد باشد میرقصد ،سر درد عجیبی دارم و صدای دستگاه فکس تمام افکارم را به هم گره میزند.در این عمق تاریکی، هر چیزی شکل‌اش در هم می‌شکند و رنگ‌اش محو می‌شود، مثل سایه‌هایی که دیگر نمی‌دانند کجا شروع شده و کجا پایان می‌گیرند.

شمع، قامت باریکی‌ست از مومِ خسته، ایستاده در دل یک شمعدان فلزی زنگ‌زده، انگار از همان ابتدا برای فراموش‌شدن ساخته شده. شعله‌اش نمی‌رقصد؛ می‌لرزد. انگار هر لحظه تصمیم دارد خاموش شود، اما نه به‌خاطر کمبود اکسیژن… بلکه از تردید.

نورش کامل نیست. فقط به اندازه‌ای که اطراف خودش را بشناسد، نه بیشتر. انگار از بیرون ترس دارد. انگار می‌داند اگر بیشتر بتابد، چیزهایی را روشن می‌کند که نباید دیده شوند.

موم، آرام آرام از تنش پایین می‌چکد. قطره‌ها نه از حرارت، بلکه از خستگی می‌ریزند.

هر قطره که به پایه‌ی سرد شمعدان می‌رسد، صدای خفیف و نامفهومی دارد. مثل پچ‌پچی دور، مثل حرفی که در گلوی کسی مانده.

گاهی، شعله کج می‌شود، گویی باد خیالی از جایی رد می‌شود که هیچ پنجره‌ای باز نیست.

نه کسی در اتاق هست، نه کسی قرار است بیاید فقط این شمع همچنان میسوزد بی آنکه روشن باشد.....

سرم را رو به پنجره میگردانم پنجره، قاب چوبی ترک‌خورده‌ای‌ست که سال‌هاست در سکوت ایستاده؛ نه به‌خاطر مقاومت، که به‌خاطر خستگی. شیشه‌های مات و خسته‌اش دیگر روشنایی را نمی‌خواهند، نه به این دلیل که نمی‌تابد، بلکه به این دلیل که نمی‌خواهد چیزی را روشن کند—چیزی که سال‌هاست نمی‌بیند و نمی‌خواهد ببیند. قطره‌های باران بی‌وقفه بر آن می‌کوبند، اما این کوبیدن دیگر نوایی ندارد؛ فقط پژواکی از ضربان قلبی است که به مرور آرام گرفته.

پنجره، شمع، باران، و صدای ویالون—همه‌چیز در این اتاق نمناک و تاریک به یکدیگر گره خورده‌اند، روایتگر داستانی‌اند که هرگز گفته نشده؛ داستان تنهایی، حسرت، و مسئولیت‌هایی که روی دوش کسی سنگینی می‌کند که خودش را گم کرده است. پنجره تنها نیست، اما هیچ‌کس در این سکوت نمی‌آید و به این فکر میکنم که من، در اتاق نشسته‌ام، میان سایه‌ها و صداهای ناواضح، با فنجانی سرد و دلی پر از سوال‌های بی‌جواب، که .....نمی‌دانم آیا این باران تمام خواهد شد یا من پیش از آن، خاموش می‌شوم؟

عرفان جداری

1404/03/13

گنگافسردگیسختیمعنی زندگی
۲
۱
Erfan jedari
Erfan jedari
عمیق تر بنگر مرا ....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید