روز به روز آب کثیف و نجس سر باز میکرد توی خـانه.
آن روز زن همسایه، ظرف خالی به دست رفتهبود خانهی امام حسن علیهالسلام.
ظرف خالیاش پُر شدهبود. خواست به خانهاش برگردد.
چشمش به دیوار خیس و تبله کردهی حیـاط، به نجاستها افتاد. فهمید زیر سرِ تَرَک دیوار خانهشـان است. لب گزید.
با وداعی از خانهی حسن بن علی خارج شد.
پا گذاشت توی خانهاش. چشمش به شوهرش که افتاد سر تکان داد:«وقتی رفتم خونهی حسن بن علی دیدم از تَرک دیوارمون هر چی آب کثیفه رفته توی حیاط خونه اونا.»
مرد رفت توی حیاط. شکاف دیوار را وارسی کرد. از خانه بیرون رفت.
در زد. امام حسن علیهالسلام در را باز کرد. مرد یهودی سر پایین انداخت: «شرمندهام. نمیدونستم تَرک دیوار اینقدر عمیق باشه که کثیفیا راه پیدا کنه توی حیاط شما! چرا چیزی نگفتید؟»
امام لبخند زد. دست روی شانهی مرد گذاشت: «از جدم رسول خدا شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید!»
فردای آنروز مرد یهودی همراه با خانوادهاش در خانهی امام مسلمان شدند.