پدر در بستر بیماری بود: «حبیب و برادرم را خبر کنید بیاید!»
عایشه رفت و با پدرش برگشت.
روی از او برگرداند:«میگویم حبیب من را خبر کنید!»
حفصه رفت و با پدرش برگشت.
روی از او برگرداند:«گفتم برادر و حبیبم را خبر کنید!»
ام سلمه فریاد زد:«به خدا او علی علیهالسلام را میخواهد؛ ولی شما میروید و پدران خود را میآورید!»
دخترش در بستر بیماری بود. خواستند به عیادتش بروند. اجازه نداد. همسرش را واسطه کردند. به احترام مولا قبول کرد. بر خانهاش وارد شدند.
او پشت پرده، خوابیده در بستر، چنین گفت:«فإنّی أُشهد اللهَ و ملائِکَتَه أنَّکُما أسخطتُمانی و ما أرضَیْتُمانی وَ لئِنْ لَقیتُ النَّبیَ لأشْکونَّکُما إلیْه؛ پس من خدا و فرشتگان را شاهد مىگیرم که شما مرا اذیت و ناراحت کردهاید و رضایت مرا بدست نیاوردهاید و در ملاقات با پدرم از شما شکایت خواهم کرد.»