کتاب کشکول شیخ بهایی را باز می کنم. این عبارات، در مورد دنیا، از جلوی چشمانم رد می شود:
«دل خویش را به یأس از تو قانع ساختم و از تو بازگشتم؛ چه یأس نیکوترین داروی طمع است.
تو نیک بدان و من نیک دانم که از این پس دیگر کسی را به خدعه قانع نخواهم ساخت.
یاد تو از دل و گوش و زبان خویش زدوده ام؛ پس هر چه خواهی گوی.
چه زمانی که دل من از تو دور شود، اگر نزدیک نیز باشی، چیزی تو را به من نزدیک نخواهد ساخت.»
انگشت لای کتاب می گذارم و در فکر فرو می روم.
در فکر او ...
آن شب را از یاد برده ام. تاریک بود یا مهتابی؟ سرد بود یا گرم؟ باد می آمد یا نه؟ رخت های روی بند را جمع کرده بودم یا نه؟ ظرف های کثیفِ توی سینک را شسته بودم یا صبح را بهانه کرده بودم.
تنها جملات اوست که بر خط به خط حافظه ی کورم حک شده است.
آوایی حزین که ضرباهنگ روحم شده بود. فرازِ اندکی و همه اش فرود.
خط به خطش را با انگشتِ خاطره، لمس می کنم. شیارهایی خشن که لمسش درد بر دل و اشک بر گوشه ی چشم می اندازد ؛
«می دونی انگار دلم یه کِشتیه…که مدام تو دریای پر تلاطمه و دوست داره، بالاخره این سفرش تموم بشه و زندگی شو شروع کنه با تمام آرزوهاش!
می دونی بعضی وقتا خیلی دعا می کنم که بالاخره دل منم به ساحلش برسه.
وقتی با جمله ی «باید ساخت!» رو حرف نصفه مونده ات یه مُهر سکوت می زنن، انگار یه خنجرِ محکم می زنن به قلبت و رد میشن.
رد میشن از چیزی که حقت نیست و دوست داری هر طوریه به اون برسی…
اما اونی وجود نداره و همه رویاست و تو می مونی!»
از حلقوم یخ زده ی من جوابی برنخاست. یخِ سکوتم را با خنده هایش شکاند.
صدایِ خنده اش، رنگِ بغض داشت:
«من تنهام!
کلی جـا هست تو آشپزخونه برای گریه،
خوش به حـال من!
جـات خـالی!
خدانگهدار!»
پته ام روی آب افتاده بود. بو برده بود که برای همین چند جمله اش؛ چقدر توی دلم گریه کرده بودم. چقدر لبخند بر لب، چسبانده بودم، تا کسی نپرسد چرا گریه می کنی؟ تا جواب ندهم قبل از مُردن، ناامید شدن از دنیا همان جان کندن است؛ همان ساق بر ساق مالیدن است.
آری!
این یـأس طاقت سوز است و ضروری؛ برای دل کندن و رفتن.
یأس چه نیکو دارویی است!
همان اجـابتِ دعایِ
سیِّدی أخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیا مِنْ قَلْبی است.
ای مهربانی که، مهربانی ات از سر دلسوزی نیست؛(خطبه 179 نهج البلاغه)