هر چه نگاه میکنم اشکهای دلم تمام نمیشود.
او که عکس را دید گفت: «حالا به هم رسیدهاند.»
نگاهش کردم:«کجـا؟»
نگاهش به عکس بود:«توی بهشتــ!»
اما دل این مادر، وقت جدایی هزار تکه شد.
هر چه کرد نتوانست به هم بچسباند این تکههای خونین را.
گاهی خندید به دختر بچهای که از کنارش رد شد: «این الان باید نوهی من باشه.»
اما خودش است و کنج تنهاییاش.
...
نه… تنها نیست! خاطرِ قد رشید پسرش هست.
روز آخر
پسر یک سر و گردن بلندتر بود. روی نوک پاهایش ایستاد. دستانش را گذاشت روی شانههایش. خودش را بالا کشید تا صورت ریش دار پسرش را ببوسد.
این را از پسرش یاد گرفته بود.
آن روز که تازه راه رفتن یاد گرفتهبود. مادر روی دوپایش نشست. پسر دوید توی دلش. دست انداخت روی شانهی مادر. خودش را بالا کشید.
مادر
قند
توی دلش آب شد…