جانِ او در خطر بود.
جوان پرسید: با این کارِ من، جانِ شما در امان میماند؟
«بله.»
با شنیدن جوابِ نبی خاتم، دلش آرام شد و تصویرش شد لبخندِ روی لب جـوان و سجدهی شکر.
جوان شب را به دلخوشیِ سلامت او، تنها در خانهی او... زیر پارچهی سبز رنگِ معطر از عطر او، سَر کرد.
درست مثل شبهای پر ستاره و بیفروغ شِعب ابیطالب!
این درسِ هر شبش در آن درّه شده بود و معلمش ابوطالب: «علی پسرم! برای حفظ جان محمد صلیاللهعلیهوآله، باید هر شب در جایش بخوابی. ممکن است دشمن کمین کردهباشد و بخواهد در تاریکی شب او را بکشد.»؛ خوابیدنِ در جایِ او…فدایِ جـان برایِ او!
او به سوی مدینه رهسپار شد و جوان تنها ماند. در انتظار مردانی، شمشیر آخته در دست برای کشته شدن.
میانهی راه، نبی خاتم همراه شد با همان که یـار غـار نامیده شد. عنکبوت در دهانهی غار تار تنید، کبوتر لانه ساخت و روی تخمها نشست. لیک باز، یار غار از جانش میترسید.
او، یـار غـار را خطاب قرار داد:
﴿لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا!﴾
آیه ۴۰ از سورهی توبه