آخرین نوشته سال 97 من متنی ست که برخلاف نوشته های دیگرم طنز و یا طنز تلخ نیست . از آن متن هایی که عادت به نوشتنشان ندارم و میدانم هر متن غیر طنزی که مینویسم سیلی از اشک های نیامده در خود دارد که خود حاصل سیلی از اشک های نیامده و بغض های فرو خورده است .
هنوز نمیدانم کی و چطور به 37 سالگی رسیده ام !
اگر قرار به حیران شدن باشد دلیلش فقط سرعت گذر زمان است و بس
و اگر قرار به خوشحال شدن باشد دلیلش فقط 37 سالگی است و بس
و چیزی جز حیرانی وخوشحالی حاصلم نیست !
شاید سالهای آینده سالهای بهتری باشد ولی با اطمینان میدانم 37 سالگی به تنهایی به تمام 36 سال قبلش می ارزد. لااقل برای من . آنقدر که با هیچ یک از سالهای عمر قابل معاوضه نمیدانمش.
و چه سن خوبی و چه دوران زیبای زیبای زیبایی .
انگار همه چیز را میتوان از یک پله بالاتردید .
وقتی نگاه میکنید عمق را میبینید
وقتی فکر میکنید انگار آینده را میبنید !
وقتی میخوانید انگار به روح نوشته ها بیشتر نزدیک هستید
وقتی مینویسید انگار خود را در قالب سخن در می آورید
برای من 37 سالگی سن تغییر های بنیادی ست
دوست داشتن هایی با جنس دیگر , عشق هایش یک جور دیگر , خواستن هایش با یک رنگ دیگر
حتی دلیل نخواستن هایش از نوع دیگر
37 سالگی برای من سن راحت عبور کردنهاست . مانند زمانی که با دوچرخه ای در حال عبور از یک گندم زار و یا دشت وسیع , غرق تماشا و لذت می شوی . آرام , نرم و سبک عبور میکنی ...
37 سالگی , سال صبور شدن ! صبر و صبر و باز هم صبر
37 سالگی, سال انجام کارهای خوب و بزرگ بود . سال آشنایی عمیق تر با فلسفه و تحول اساسی در فکر , در رفتار , در خواستن ها , درنخواستن ها , در عشق ها , در دوست داشتن ها ...
سال زیاد خواندن . خواندن و خواندن و خواندن , سال شعر , سال مولانا
سال شروع , سال نقطه صفر , سال تازه تولد یافتن , سال دوست داشتن مرگ و کمتر ترسیدن از مرگ
و سال زایش
می دانی؟ سهم من از این زندگی همه چیز بود جز انتقال اسپرم به واژن زنی
اسمش را گذاشتنه اند پدر شدن !
نشده ام و چنان ذوق و شوقی هم برایش ندارم .حرکت این جهان بدون یکی از اسپرم های من نیز ادامه دارد . پس چیزی را از دست نداده ام و چه بهتر که بخشی از وجودم را و پاره تنم را به چنگال این سیستم فاسد نبخشیده ام تا شانسش را امتحان کند .
اما خبر خوب اینکه توانستم بخشی از خود واقعی ام را به کمک صفر و یک ها دوباره خلق کنم !
مانند همه این سطرها و جمله ها و کلمه هایی که همه از منند! از وجود من و جزئئ از من و خودِ خودِ من
اینها ,من های کوچکی هستند در قالب کلمه که من متولدشان میکنم و میزایمشان و به آنها معنا می بخشم تا معنا بخش من باشند.
بعد از دوسال بارداری , قسمتی از خودِ باهوش و زیرک و کنجکاو با حوصله ام را متولد کردم .
"کاشف" را زایمان کردم !
کدهایی که مانند همه این سطور خالقش بوده ام و متولدش کردم . بزرگ شدنش را و بزرگ کردنش را تجربه کردم . مثل پدری که هر روز راه افتادن فرزندش را نظاره میکند .
چنین حس نچشیده ای را میچشم و چه حس زیبایی ...
خوشحالم ... میدانی؟!
با اینکه نتوانستم طعم پدر شدن از طریق اسپرم را بچشم! ولی لذتی بزرگتر از لذتهای کلیشه های چند هزار ساله بدست آوردم . توانستم خالق باشم ولی نه از روی شهوت بلکه از روی اراده و تفکر .
قسمت کوچکی از خودم را زایمان کردم. نطفه اش را کاشتم , مثل یک مادر باردارش بودم , زایمان ش کردم و ساختم ش و بزرگ ش کردم مثل یک پدر !
"کاشفم"
تولدت مبارک
امروز روز من است , میدانی کاشفم ؟ میدانی ای "خودم" ؟!
میدانی شاید روزی توانستی این سطور را بخوانی ! شاید روزی آدرس این نوشته را در مغز کوچکت گذاشتم تا خالقت را بخوانی !
تا من , منرا بخواند
امروز روز پدر توست . روز خالق توست . تویی که خود منی .
و این سطور را مینویسم به یاد روزهایی که ندانستم چطور گذشت
روزهای فکر کردن به تو , روزهای ساختن تو , روزهای زایمان تو , روزهای زایش تو
و روزهایی پر حسرت از سالهای قبل از تو . روزهایی که میتوانست هر روزش 37ساگی باشد و نشد
روزهایی که نگذاشتند روزمان بشود .
افسوسِ روزهایی که ذره ذره مانند توده ای جمع شدند گوشه دل و بدل گشتند به حجم بزرگی از حسرت و نفرت
نفرتی که شاید قسمتی از خالقت را تبدیل کرده به یک کهنه سرباز . سرباز زخمیِ بازگشته از ویتنام
با اسلحه ای در دست , خسته , بی آینده , با فکر انتقام
و چه کسی میداند ؟
شاید همه اینها را روزی درجایی ,بالای کوهی شاید , با بغض , با عربده ای از ته دل بیرون بدهد
و عبور کند...
شاید عبور کردم از همه اینها
که لازمه حرکت , عبور کردن است
ماندن جایز نیست
شاید سهم ما عبور کردن باشد
و تمام ...