نمیدونم جهان بینیِ آدمای ۲۰ واندی ساله چه شکلی داره. اندیشه وتلاش و رویاهاشون یه منحنیِ بی نظمه، یا یه شکل منتظم وزاویه دار. نمیدونم چقدر با ساز زندگی میسازن. من که هنوز حس میکنم توی آغاز۲۰سالگی هام گیرکردم. هیچوقت نتونستم به قاعده اش، درست توی زمانی که موقع اش بود توی مکانی که جاش بود باشم، از لذتهاش لذت ببرم و از تلخی هاش چشم جمع کنم. بیشترکه فکر میکنم، من توی سرتاسر زندگیم یاد گرفتم که بترسم وُ باحسِ این ترس، برای فراری دادنش مبارزه کنم.
خیلی رقت انگیزه که حس کنی این ترس توی تموم جهان بینیت و نفسهات، به نقشی که باید داشته باشی شکل داده، وَرزت داده و تو رو کرده اونی که هستی، بدون اینکه اختیاری توش داشته باشی! من رو ترس هام بزرگ کردن و نذاشتن تمام وجهِ زندگی رو درست مزه مزه کنم. تا اومدم درکش کنم و بچشمش ترس ناغافل از در او مده و من وجنات زندگی رو بی اینکه بفهمم و بجوم و کوچیکش کنم قورت دادم! هضمش نکردم، برای همینکه ضعیف شدم، که اینقدر احساساتی و شکننده ام. برای همینکه نگاه های پر ازترحم رو جذب میکنم که جدی گرفته نمیشم. قد نکشیدم بزرگ وبالنده نشدم، کوچیک موندم وکوچیکم دیده میشم. برای همینه که خودمم، خودم رو باور ندارم، بس که بهم تزریق کردن این باور پذیر نبودن رو، انقدر که جای جای تنم درد میکنه و رنگ کبودی گرفته...!
آخرین نقطه رو هم میذارم وصفحه ی وبلاگ رو میبندم. بی اینکه که به باکس پر و پیمونه پیامای خصوصیش توجه کنم، به اینکه پشت مانتور ذغالیم، که همینم از صدقه سرِی باباجیم داشتم، چندتا چشم نشسته که نمیدونه ی اینجا توی جنوبی ترین نقطه ی ایران، توی روزاِی به جهنم طعنه زنش، وسط طلا کش ظهر بیدارت نمیکنن که لبا س سیندرلا رو بپوشی و غم عشق بخوری. یه بی بی اَمینه هست که ابرو درهم کنه و خراشیده ونخراشیده داد بزنه : فَهامه، فَهامه! کجا مُردی پس دختر؟ خمیرا ترش شد! اینجا یه نقطه کوچیک از هرمزگانه. سلام ایران!
*******
غروبه و این چراغ حبابی آفتابی که با نارنجی غروب دوئل میکنه وعاقبت از سر بی جونی و ضعف مثل زنای روسپی اون رنگ تند رو به بزم زنانگیهاش دعوت میکنه وبا لوندی میره تو آغوشش، دلم رو ی بشتر مچاله میکنه وقتی دیگه باباجیی نیست تا زشتی های دنیا رو از پهنه ی چشمام پاک کنه. منم اگه اینجا پوست کلفت تر ازقبل وایسادم وآخرین حسن یوسف دم حوض رو آب میدم برای اینه که نذارم آخرین بارقه های نشون از حضور اون عزیزسفرکرده توی این خونه به دستای غارت گر به یغما بره. بی بی امینه حیاط رو آب زده و بوی خاک نم خورده رو بلند کرده. خوب که نگاهش میکنم فقط یه دایه ی عصا قورت داده رو میبینم که وجه اشتراکش با همه ی دایه ها پیر بودنشه و بس. اونم یه پیردختر ضعیفه که تن داده به اسارت سنت ها شاید تقصیر کمتری از بقیه متوجهش باشه! بازم صدای دادش بلند میشه: فهــــــــ امه... به پاهام قدرت حرکت میدم وبه دورِی کنار مطبخ نوک میزنم ؛مثل کلاغای پیرِ خسته ی ناامید که انگ نحسی ازآغاز بیخ پرای سیاهشون چسبیده، که به جبره یه تمثیلِ پر ازتوهم زندگی میکنن و دیوار گِلی اقبالشون آماج گلوله های سنگی آدما میشه. چشمم به پوست دستای سبزه امم میفته وتو دلم زمزمه میکنم: منم سیاهم! منم نحسم! منم خسته ام! کاش دست کم سرنوشت بخت سیاهم یه رونوشت تکراری ازقصه ی کلاغا نشه. کاش فرجام روزگارم نشه یه توالی انکارناپذیر از زنای این زورآباد که کپی برابر اصلشه. که محکومن به فریادهای خفه شده از سر دردو ترس.
باباجیم همیشه میگفت: قلمی نویس بخت و اقبال آدم خداست، اما جوهر این قلم نویس اختیار واراده بشره، نه نعوذ بالله ظلم و جبر خدا! کجاست تا بهش بگم وقتی دختربچه های کوچیک رو کشون کشون روی خاکای این خرابه، درحالی که از شدت وحشت خودشون رو ی خیس کردن میکشن وتا دم خونه ی عمه سلیمه میبرن، کوش اون خدای قَدَرنویس؟ تا دستای اون عفریته ی پیرو روی هوا خشک کنه وقتی داره با برق یه تیغ سلمونی معصومیت بچه هارو سلاخی میکنه وجای خاطرات بچگیشون پاهای به زور از هم باز شده و خون و درد میکاره تا دین همین خدا رو تکمیل کنه! کجاست تا بهش بگم بابااگه مثل قهرمان دخترونه داستان همه ی دخترا منو از زیر دست و پای زنای بدوی اینجا ومادرم نجاتم نداده بودی وزبونم از همون موقع هاازترس بند نرفته بودکه لال خطابم کنن، شاید الان منم مثل هزارتا دختر دیگه سهمم از لذت زن بودنِ هرشب یه خونه رنج بود و درد، وحقم از لذت مادر شدن یه درد کشنده بود که ماه ها قبل و بعد زایمان باهام بود و باید مثل شامپانزه های ماده ی احمق، جای حلقه های موز، کیلو کیلو طلا آویزون گردنم میکردم که نرِ گروه، هرشب از لذت بی حد و حصر، شکمش گنده تر میشه ومن تنم رنجورتر و روحم مرده تر ازقبل میشه. بگم قلم نویس، جوهر این سرنوشت اختیار وقدرت مردای قبیله ست و تعصب کورکورانه ی هم جنسای من به خرافه ای که همترازه با تعصب عرب جاهل قبل اسلام!
******
اینجا خونه ی شیخ قُدوسه، همون پیر اهل دلی که غربت برخاسته از غروبای جمعه رو با مهمونای نور چشمی، آشنا و به جان نشستنی میکرد. باباجیم اگه نیست اگه خودش مهمون ضیافت بهشتی ها شده، هنوز توی این سرا مهمون میپذیره. ازگوشتایی که با دستای حناخورده ی خود اُماه تیکه تیکه میشه، پیازایی که حلقه،حلقه شدن، ازخوانساری که چاق شده عیانه که فواد و فیصل وفتاح باز قراره قدم رنجه کنن ؛همونایی که حبیب خدان و پرکردن خیک شکم هاشون که قبل خودشون اعلام حضور می کنه اونم به نحو احسن، از اوجب واجباته. این شکم باره های بی دین و ایمون برادرامن!
******
شب از نیمه هم گذشته. آفتاب رفته، خورشید رخت بسته و جای گرم و شررافکنش رو به مهتاب داده. بی تردید اونم دلش قرصه که وقتی جای خالیش با یکی از جنس زن، از اسم یه زن پر بشه، انگار از ازل خالی نبوده. درست مثل همه ی چراغهای روشن خونه های شهر و بوی پیاز داغ هایی که فریبت میدن تا باور کنی وقتی موجودیت یه زن رو جدی بگیری، روح و رنگ زندگی رو قبول کردی. اما زمین تا خرخره پره از این پارادوکس ها، انقدر که از صرافت رویا ساختن بندازتت تا سوژه ی هنری بوم آرزوهات، موهای پریشون تو دستای باد یه زن نباشه ؛ بلکه یه درنای محبوس توی قفس بکشی که بال پروازش رو چیدن. شبیه من که از صدقه سری صدای خنده های مستانه اشون حیاط خونه ام سبزتر شده اما تیشه به ریشه ی حیات من زده. پنجره ی اتاق کوچیکم مشرف به حیاطه. چقدر از اینجا هیاهوی پر از عیش ونوش مهمونا خوارتر به نظر میرسه. وقتی فتاح خم میشه ودستای چرب و چیلیش رو با دامن لباسش پاک میکنه، ولیدم بینشون میبینم. آه ازنهادم بلند میشه. اینجا بوهای خوبی نمی آد !
فیصل با ولید شریکه. به مخده تکیه داده و دود از دماغش میده بیرون. وقتی ذغالای داغ رو با انبر روی سری مییچنم به نشونه ی تشکر دندونای کثیفش رو از زیر زانبوه سبیل زردش نشونم میده و با انگشت اشاره اش دو بار میزنه پشت شست دستم و من عجیب دلم میخواد اون تیکه از انگشتم رو بکنم و برای همیشه بندازم دور. مرد چهل وسه ساله ی عقیم دغلی که زن بدبختش دو ماه پیش وسط کوچه هشتی زنده زنده جزغاله شد وککش هم نمیگزه که زن بیچاره ازوقتی زندگی عاریه ایه نکبتش رو با رقاصه های قاچاقی کویتی ،قسمت کرد مشاعرش رو از دست داد، انقدرکه همچین مرگ رنج آوری رو به خودش تحمیل کنه. فیصل شریک که نه، جیره خوارشه. فتاح و فوادم کنارشون پادویی میکنن. یه لنج خریدن و میزنن به دل دریا. چندماهی پیداشون نیست، ماهی صید میکنن و بار میکنن میفرستن تهران. به ظاهر پسرای شیخ قدوس کاسبی آبرومندی دارن و اُماه هرروز سه تا تخم مرغ کف پاشون میشکونه مبادا چشم بخورن! حالا هم میخوان با مردونگی کردن، ولید رو به حجله بردن این عروس لال ناقص (که مثل زنای این خطه توی کودکی هاش خون پاکدامنی نریخته و از دامنش نمیشه به معراج رفت و عفیف نیست) این پیوند رو مستحکم کنن! دستم میره روی کیبورد بازم تایپ میکنم : این روزگار یادم داده هرچی کمتر بخوای، کمتر ازتصوراتتم نصیبت می،کنه هرچی توقعت از دلخوشکنک های زندگی کمتر باشه بیشتر میری ته صف. شاید دنیا کنار دکتر و مهندس و خلبان هاش رفتگر و آرایشگر و بقال و راننده هم بخواد اما کنار گرگای گرسنه ی بی صفتش، بره ی معصوم و مظلوم و توسری خور نمیخواد. نقطه سر خط ...«قوی بودن» #ششم_فوریه# هجدهم_ بهمن#سالروزِ منعِ..... هنوز جمله ام رو کامل نکردم که صورت قبض روح شده ی عُبیده، زن فیصل، میاد توی امتداد نگاهم. دستاش رو مدام میپیچه به هم. «حاشا به غیرتت مرد که هم بالینت از سایه ی سرش از وحشت چشماش دودو میزنه.»
- پاشو خیرندیده. باز که چپیدی توو این دخمه، پاشو تا باز اون مار دوسر زهرش رو نریخته. برای آروم کردنش بلند میشم و سلانه سلانه حیاط رو رد میکنم. صدای فواد به گوشم میرسه: «ٱماه! شیخ ولید امشب رو اینجا صبح میکنه. همینجا صیغه اش میکنه. این دختر رو آماده کن با آبروی مابازی نکنه!»
- خیالت راحت یا قرة العینی.
میشنو مو دلم میشکنه. من هیچوقت نور چشماش نبودم! فتاح میونه ی راه بازوم رو محکم میچسبه وبه قدم هام سرعت میده وبغل گوشم میغره : «جون بکن آفت جون، یه پارچ شربت آبلیمو و یخ بذار بالا سر شیخ. وای به حالت دست از پاخطا کنی!» میشنوم وهزارباره دلم میشکنه و یادم میره بگم دستم درد گرفت ای خونِ توی رگ هامون مشترک! یادم میره بگم من دردهای حس نکرده رو از بر شدم، راههای نرفته رو بلد شدم، که من قرابتی با دنیای محصور و مسکوت اطرافم ندارم.
اگه شماها از یاد بردین، من نبردم، که من آدم تن دادن به اجبارهای اجباری نیستم. صدای باباجی توی گوشم مییپیچه وجون توی تنم برمی گرده:«اسمت رو،گذاشتم فهامه، فهامه یعنی بســیار فهمیده. والله خیر الحافظین بابا. »
فیصل بهش اضافه شده. فتاح پرحرص تر تکونم میده : «فهمیدی یا نه» ؟ جون توی تنم برگشته. ازدیدن قیافه هاشون نمیتونم بگذرم. سر بلند میکنم ومثل خودش بافک منبقض شده، بعد سالها صدام روآزاد میکنم و میگم : «فهمیدم. » و از وکنار قیافه های مبهوتشون رد میشم!
*******
اگه شماها از یاد بردین، من نبردم، که من آدم تن دادن به اجبارهای اجباری نیستم. صدای باباجی توی گوشم مییپیچه وجون توی تنم برمی گرده:«اسمت رو،گذاشتم فهامه، فهامه یعنی بســیار فهمیده. والله خیر الحافظین بابا. »
فیصل بهش اضافه شده. فتاح پرحرص تر تکونم میده : «فهمیدی یا نه» ؟ جون توی تنم برگشته. ازدیدن قیافه هاشون نمیتونم بگذرم. سر بلند میکنم ومثل خودش بافک منبقض شده، بعد سالها صدام روآزاد میکنم و میگم : «فهمیدم. » و از وکنار قیافه های مبهوتشون رد میشم!
*******
شبهای تار و غم انگیز زادگاه من، با اندک مایه ی شرمساری باید بگم، با همه ی شکوه و خیال انگیز بودنت، باهمه ی ابهت و مأمن بودنت، تو، خودِ تو، یه شب«آرامـــش » به من و همجنسای من بدهکار بودی. معذرت میخوام که بی خداحافظی میرم و برای احقاق حقی ازما که به گردنته، دلِ پرسکوت وآرومت رو پشت سر میذارم .تا جای تو با امپراطوری جدیدی ازشب ها عوض شه که بلدن آرامش هدیه بدن! ساکم رو روی شونه جابه جا میکنم وآرومتر از قبل قدم برمیدارم. پارچ شربت رو کنار پشه بند میذارم از وکنار بوی گند و زوزه های اون کفتار برای همیشه رد میشم.
#ششم فوریه #هجدهم _بهمن#سالروز _منع _خشونت _علیه _زنان_ و_ناقص _کردن_جنسی_آنان