روی صندلی چوبی قدیمی خودش نشسته بود . پشت سرش انبار شرابش بود که ۷۰ سال عمرشو در فروختن اونا گذرونده بود، ولی هنوز تموم نشده بودن و شرابای ۷۰ سال پیش بودن.
زیرزمین مانندی بود که سالومه با معاوضه با یک وانت شراب خریده بودش ، هر ۵۰ سال یک بار یه نفر وارد اون زیرزمین دورافتاده میشد
امسال سالش بود ، هیچکس نمیدونست کی قراره اون فرد وارد شه ولی سالومه کل سالو روی صندلیش میشست تا بتونه هر چی داره رو یه جا بفروشه
۱۹ دی بود ، تولد فروشنده ! خودش با خوردن یه جعبه شراب که تاثیری روش نداشت جشن گرفت واسه خودش
ساعت ۲۳:۵۹ دیقه شب، پیرمردی با ریش و پشم فراوان وارد شد. گفت : من مردم ، من روح دریکم
سالومه شناخت و از زندگی نامید شد... پیرمرد مسلمون افراطی چرا باید شراب بخره ؟
دریک گفت : بیشتر از این انبار هم داری ؟
سالومه : آری... ولی اگر بازم بیشتر خواستی میتونم واست درست کنم
بعد زمزمه کرد : " به درک بره پلیس صدا کنه بخاطر فروش شراب خراب برم زندون ، از این خراب شده بهتره "
دریک که با اون گوش پیرمردیش بازم شنیده بود گفت : قرار نیست پلیس صدا کنم، همه رو میخرم... قراره دوباره انقلاب کنیم. مثل ۱۱۰ سال پیش که ج.ا درست کردیم!
سالومه : مردک موادی چی میگی برو بیرون
دریک : همش چند ؟
سالومه : ۱۰۰ هزار تومان ( بعد انقلاب با اومدن سیاستمداران درست قیمتا درست شده بود تعجب نکنید ، ۱۰۰ هزار تومان مثلا میشه خرید دو تا خونه تو میرداماد )
دریک : ۹۰ هزار میخرم
سالومه : نه حرف من نع حرف تو ۹۵ هزار
دریک : قبول است
سالومه از جایش بلند شد ، به صندلی اشاره کرد و به دریک گفت : این زیرزمین نفرین شده هم واسه خودت... ۷۰ سال پیش با هزاران بدبختی انقلاب کردیم و ج.ا را نابود کردیم ، نمیتوانید آن را برگردانید! حال مردک دیوانه این شراب های وامانده و زیرزمین نابود برای خودت ، ۹۵ هزار تومان به من بده
دریک ۹۵ هزار تومان را دوباره شمرد و به سمت سالومه تعارف کرد . سالومه نیز با جدیت برداشت و گفت : مگر هندوانه است... تو را به سلامت
سالومه عصایش را قدم به قدم جلوتر میگذاشت و به سمت پله ها میرفت. با هر قدم بر تیام لعنت میفرستاد که او را در خانه پساسالمندان ول کرده بود
به پله های بتنی و ناصاف رسید. از بالای آن نور میامد، چیزی که سالومه در این حدود یکسالی که در زیرزمین نشسته بود ندیده بود ، چشم هایش اذیت شدند. پله اول را با سختی گذارند ، پله دوم را نیز گذارند
عصایش را روی پله سوم گذاشت... نور بالای سرش تاریک شد و ثانیه ای بیشتر ندید. حال روی او یک کامیون کتاب ریخته بود که محتوایی در آنها نبود ، تنها جلد خورده بود : دینی اول، دینی دوم ... دینی دوازدهم...
راننده کامیون ترسید کتاب ها را برداشت از سر راهش ، کتاب ها سالومه را وسط شراب ها پرت کرده بودند ، از روی سالومه کتاب ها را برداشت . با کمک دریک سالومه را برداشتند و پشت کامیون گذاشتند... راننده سوار کامیون شد و دریک بقل او نشست . به سمت نزدیک ترین بیمارستان دولتی حرکت کردند. ۱ ساعت و ۴۵ دقیقه از آنها دورتر بود.
وقتی صدای غر غر های سالومه را شنیدند ابراز خوشحالی کردند ، فهمیدند که زندست. ولی پشت کامیون جای امنی برای موندن یه پیرزن ۷۶ ساله نیست. تو اولین دستانداز پرت شد به دو کیلومتر جلوتر ! ماشین مشکی که روی آن نوشته های عجیب سفیدی بودند از روی سالومه رد شد!
راننده ماشین ، یودین پیر بود. پراید مشکیش در حال مرگ از شدت پیری بود. کنار دست یودین عکس زن جوانمرگش بود، زک
یودین هیچ وقت او را فراموش نکرد و عکسش را همیشه در کنارش داشت. در حال صحبت با عکس بود که حواسش پرت شد و از روی سالومه رد شد . البته اگر هم حواسش بود لنت های پراید اینقدر داغون بودند که ۶ کیلومتر بعد ماشین ایست میکرد
راننده کامیون با آرامش سمت سالومه رفت ، وقتی به سالومه رسید یک لگد بهش زد که مطمئن بشه مرده ، وقتی مطمئن شد جنازه را برداشت و به سمت کامیون رفت که دریک در آن بود. گفت : ممدپارسا ، مردش
دریک که عین خیالش نبود گوشی تلفن نوکیا ۱۰۰ ساله اش را درآورد و شماره تلفن رند کامیاب را گرفت.
- کامیاب دردسر داریم ، یه جنازه رو دستم مونده
+ خب گوش کن چی میگم ، کجایی ؟
- تو جاده
+ جنازه رو بردارید ، کنار جاده ولش کنید و از شهر خارج شید
دریک حرف کامیابو گوش کرد ، تا یک ماه ب شهر برنگشت ولی بعدش بخاطر اون همه کتاب و اون همه شراب و اون زیرزمین ، برگشت
این داستان گذشته دارد، ادامه خیر...
پ.ن. : عکس چقدر سمیه
پ.ن.۲ : تو نوشتن پیشرفت داشتم به نظرم
پ.ن.۳ : برمیگردیم از نوجوونی تا ۷۰ و خورده ای سالگی ، قراره طولانی شه نه ؟
پ.ن.۴ : وسط امتحاناتی