کفشی آهنی به پا کنید، و برای یادگیری فضیلتِ صبر، کتاب تاریخ اروپا را بخوانید!
فردی میگفت اگر میخواهید صبور شوید، اگر از وضع مملکت راضی نیستید (که نیستید) تاریخ اروپا را بخوانید تا صبور شوید، ببینید این بیچارهها چه کشیدهاند تا به این جا رسیدهاند. این اروپا چه بساطی دیده؟
امروز رفتم تا به خاطر زحمتهای داداشم توی بسیج، براش کسری خدمت بگیرم. هرچند تا اونجایی که میدونم لزومی به زحمت شما هم نیست، یه فرد به عنوان پارتی شما به همراه یه سیستم باگی که میشه راحت دورش زد هم میتونه برای شما پرونده بسیج درست کنه و هم براتون کسری خدمت ردیف کنه (دورغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. ساختن پرونده بسیجی رو من از چند منبع شنیدم که میشه جور کرد اما کسری خدمت رو فقط از دو منبع). داشتم میگفتم که رفتم برای برادرم کسری بگیرم، داشتم از درب وارد شدم و اطرافو برانداز کردم و دنبال راه ورودی گشتم، خانمی داشت از نگهبان چیزی میپرسید و چند نفر هم شاهد آن گفتوگو بودند که آن خانم تشکر کرد و رفت و نگهبان هم که به نظر مرد مجردی بود رفتن آن جوان دیگر را نظاره کرد. رفتم و گفتم منابع انسانی کجاست؟، به اتاقی که توش چندتا سرباز و یه درجهدار بود، اشاره کرد و گفت اونجا. وقتی رسیدم گفتن وقت نمازه، حدود ۴۵ دقیقه صبر کردم تا بخونن و بیان، من موبایل و کارت ملیم رو تحویل دادم و رفتم تا مسئولش از نمازخانه برگرده. داخل که رفتم اولین سالن مربوط به منابع انسانی بود، شاید هفت تا اتاق بود که هر کدوم ترکیبی از چند کلمه با «منابع انسانی» داشت، دم یکی از همون اتاقها وایسادم و منتظر فرصت چشم به چشم شدن با فردی بودم تا بپرسم منابع انسانی کدومه. فردی دم یکی از این اتاقها اولین در رو نشون داد و رفت، چیکار دارین؟ من تا یه ربع دیگه منتظر بودم که حوصلهام نکشید و رفتم دم یکی دیگه از اون اتاقهای منابع انسانی که یکی که به نظر مسئول اونجا بود (و در عمل یک درجه دار با لباس شخصی بود) گفت بفرمایید؟ گفتم برای کسری خدمت داداشم اومدم، بعد اسم برادرم رو پرسید و گفت بیا تو. توی دلم فحشی به اون یارو دادم که آدرسو اشتباهی داده بود (چون این اتاق اصلی بود). ده دقیقهای هم منتظر بودم که سرباز دیگهای که پشت سیستم با ویندوز XP نشسته بود کارش رو تموم کنه و به کار من برسه، که من اونقدر توی اتاق ۵ در ۲ متری اونجا که با دو تا میز بزرگ تقریبا پر شده بود، رژه رفتم که درجهدار دیگهای از اتاق بغلی که به این اتاق راه داشت به سرباز گفت کار این بنده خدا رو راه بنداز بره.
با هم به اتاق دیگهای رفتیم که پرسید: چند وقته پروندهاش اومده؟ گفتم دو هفته. گفت پس هنوز درست نشده کارش. گفتم کی بیام؟ گفت آقای ابراهیمی رفته مشهد، گفتم کی بیام، دستش رو به سمت تاریخی که کنار اسم برادرم بود، برد و گفت دوعه شیش (روز دوم برج شیش). یعنی ۱۱ روز دیگه. با خودم گفتم طرف این همه روز توی یه شهر دیگه چی میخواد. گفتم باشه. قبلا ها که کمتجربهتر بودم با طرف بحث میکردم که این چه وضعشه دیگه؟ نیست. جانشین نداره یعنی؟ یکی نباید باشه کار خلقالله رو راه بندازه؟ اومدم بیرون و همه رو از دم فحش دادم، فرد دیگهای با حالت بدهکاری از کنارم رد شد، که دم ورودی باهاش آشنا شدم که گفت با پدری با جانبازی ۵۰٪ دنبال گرفتن معافیته، و با داد و قال نسبی گفت چرا مردمو میپیچونین؟ یکی از سربازها که قیافهی صادقانهتری داشت و از اول مشخص بود گوشش از این دعواها پره، چون دائم صورتش رو کش و قوس میداد در جوابش گفت: تو کارت به سپاه جاهای دیگه نیوفتاده، چون اونجاها بدتره. بعد از رد شدن اون آدم و تمام آدمهای تسبیح به دست دیگه با لباس نظامی، به فحشهای زیرلبی خودم ادامه دادم و به این توصیه فکر کردم که بایستی تاریخ اروپا رو بخونم.