
بعضی اتفاقها ناراحتکنندهاند. ناراحت کننده مثل کنده شدن ناخن کوچک کنار انگشت، یا ناپدید شدن تکه پیتزایی که بین ظرفهای مختلف یخچال قایم کرده بودی تا سرد سرد بخوری. حتی افتادن آخرین تکه بستنی از روی چوبش هم ناراحت کننده است. بعضی اتفاقها ناگوارند. ناگوار مثل پاس نشدن معادلات دیفرانسیل در آخرین ترم تحصیلی بدون سنوات. مثل پول کم داشتن برای کنسرت خوانندهای که دوستش داری. مثل جا ماندن از اتوبوس ساعت نه شب. بعضی اتفاقها هم زجرآورند. مثل دیدن کسی که دوستش داری با یک نفر دیگر. آوخ که جان آدم به لبش میرسد! یا مثل شبانه رفتن آدمهایی که میشناسی. هیچ وقت حسرت آخرین خداحافظی از دلت نمیرود!
اتفاقهایی هم هستند که فرق میکند. مثل همان روزی که صدای موشک را برای اولین بار میشنوی و بعدتر باید یاد بگیری آن را از صدای پدافند تشخیص بدهی. یادیدن خانههایی که بارها از کنارشان رد شده بودی زیر آوار. یا حتی موقع کشیده شدن ملحفه سفید روی صورت کسی که با هم حرف زدهاید، غذا خوردید و خندیدهاید. چیزهایی مثل مثل کشیده شدن ناخن روی دیوار سفید گچی، چیزهایی مثل جنگ!
اینجور وقتها به قول آن نویسنده معروف، انگار تیر میخورد توی روحت و دوست داری یک گوشه بنشینی و فقط تماشا کنی. بعد هم یک نفر بیاید و بگوید بیدار شو، همه چیز تمام شد! دوست داری فکر کنی همه چیز یک کابوس مزخرف بوده. اما این خود خود واقعیت است، خود خود زندگی!
اما ما آدمهای سرسختتری هستیم. اسم سرخپوستیمان اگر بود میشد ایستاده در برابر طوفان. ما آدم تکاندن گرد و خاک از روی لباسهایمان بعد از آواریم. آدم چای دم کردن بعد از شنیدن صدای هر موشک و دوباره ایستادن. ما انگار آفریده شدهایم برای خندیدن، ادامه دادن و دانههای نارنج را سبز کردن پای پنجره. ما آفریده شدیم برای فصل سرخی گیلاسها، حتی اگر دستمان به شاخههایش نرسد.