_دیروز برای باز کردن حساب به بانک رفتم. نوبت گرفتم و بر روی صندلی انتظار منتظر شنیدن شماره ی 62 شدم.
: شُماره ی شَصت و دو به باژه ی شِش~_~
_از روی صندلی بلند شدم و به باجه مراجعه گرفتم در حال انجام کار های افتتاح حساب بودم که زنی با شدت به من تنه زد و بر روی صندلی باجه ی کناری مستقر شد و من که عجله داشتم همچنان مشغول بودم... تا اینکه آن خانم شروع به صحبت با مسئول باجه ۵ شد .
مغزم: چه صدای آشنایی○_○ من این صدا را میشناسم؛ ناخداگاه نگاهم به سمت چهره زن کشیده شد، بله درست حدس زده بودم معلم علوم کلاس هفتمم بود دلم برایش لک زده بود، خانم مهربان و ارامی بود، آمدم با سلامی گرم دلتنگی ام را ابراز کنم که ...
مسئول باجه ۵: خانم شغل شما چیه؟
خانم معلم: من رادیولوژیست هستم.
مغزم: چیی ؟امکان نداره ... من مطئن بودم که او معلمم من بوده من حتی مانتوی تنش را هم میشناختم... بینی گوشتی، ابروهایی بلوند،لباهای باریک و از همه مهمتر طن صدایش.
مسئول باجه ۵ ادامه داد: متاهل هستید یا مجرد؟
معلم: متاهل
مسئول باجه ۵: تاریخ ازدواج؟
معلم: اممم امممممم امممممممممممم
مسئول باجه ۵: ...؟
معلم: امم اممم خبب، م من امم یعنی من و هسرم دو تا جشن گرفتیم اول جشن گرفتیم بعد عروسی کردیم به خاطر همین تاریخ عروسیمونو اشتباه میگیرم شاید این باشه: _ / _/ _
_ فکر نکنید من فوضولما... من کنجکاوم... تازشم اونا کنار گوشم داشتن صحبت میکردن چطور ممکنه حرفاشونو نشنوم! (: ):
باجه ۶ : خانم لطفا این فرم رو پر کنید... مشغول پر کردن فرم شدم و اونو تحویل دادم و باز هم بیکار شدم که نمیدونم مسئول باجه ۵ چه سوال دیگه ای از معلم پرسیده بود که خانم معلم داشت به مسئول باجه ۵ میگفت: من دو سال پیش تصادف کردم و شوکی به سرم وارد شد و خیلی چیزارو یادم نمیاد...
_ در همین حین خانم ضیایی که رئیس بانک بود مدام میخندید و هیچگونه چین و خمی در ابروانش مشاهده نمیشد و این برای من خیلی عجیب بود.
حتی وقتی خانم ضیایی به پیش همکارش رفت تا از او بیسکویت بگیرد و به بچه ای که بانک را با صدای گریه هایش روی سرش گذاشته بدهد داستان عجیب تر هم شد.
حتی خانم ضیایی سعی میکرد تا حد ممکن مشکل مراجعه کننده هارو حل کنه و کسی رو ناراضی از بانک نمیفرستاد بره.
خلاصه که بعد از مدتها رئیس یا مسئولی رو دیدم که دلسوزانه برای مردم خدمت میکرد و توی دلم گفتم کاش منم بتونم اینطور خالصانه وظیفمو انجام بدم...
بد بینی رو هم سعی کردم از خودم دور کنم و درباره اینکه شاید اون خانمی که من دیدم خواهر خانم معلم بودن و من ایشونو با خانم معلم اشتباه گرفته باشم تجدید نظر کنم.