یه بنده خدا
یه بنده خدا
خواندن ۲ دقیقه·۸ ساعت پیش

سفر در زمان


با ورود معلم به کلاس، در حالی که سرم را بر روی نیمکت گذاشته بودم از خواب بیدارم شدم.

چیی! خانم محمدی!؟!؟

(خانم محمدی معلم ریاضی کلاس پنجم من بود و چند وقتی میشد که او را ندیده بودم)

خانم محمدی اینجا چه میخواست! که همان لحظه معلم شروع به تدریس کرد : (درس سوم ریاضی کلاس پنجم)

اما من که کلاس ۱۲ ام بودم /: چه اتفاقی در حال رخ دادن است!! توجهم به خودم جلب شد و از همه جهات خودم را تماشا کردم...

این من بودم؟ چرا انقدر کوچک و ریز نقش شده بودم؟ چرا لباس فرم بنفش رنگ کریه دبستانم را بر تن داشتم/:

ناگهان عصبانی شدم؛ با دو دستانم محکم برروی نیمکت چوبی میکوبیدم، دو پایم را بر زمین میزدم و همزمان خودم را در هوا پرتاب میکردم و میگفتم: نههههه من کلاس دوازدهممم هستممممم نههههه من کوچک نیستم من کلاس دوازدهم هستم همه شما دوروغ میگویید این امکان ندارد...

یک لحظه.

من دارم خواب میبینم؟

اما خواب نبود... عین واقعیت بود. برای اطمینان خودم را نیشگون محکمی گرفتم اما بیدار نشدم ترسی همه ی وجودم را فرا گرفت : دردها و رنجهای همه ی مدتی که در خواب زندگی کرده بودم در یک لحظه از جلو چشمانم عبور کرد.

گویی در ۱۵ دقیقه ای که خواب بودم ۷ سال زندگی کرده بودم خیلی درد داشت...خیلی سخت بود...

با صدای مادرم از خواب پریدم•_•

هووووف نفسی راحت کشیدم. خیلی خوشحال بودم چون واقعا همه اش خواب بود اما خوشحالی ام زیاد طول نکشید ... یک لحظه با خود گفتم اگر خواب نبود چه میشد؟ و حالا دیگر از اینکه این اتفاق واقعا نیوفتاده غمگین بودم کاش میتوانستم به عقب برگردم شاید خیلی کارها را نمیکردم کاش گاهی آنقدر ب خودم سخت نمیگرفتم و گاهی نیز سخت میگرفتم.

وقتی ۱۱ سال داشتم آرزویم رسیدن به سن ۱۸ سالگی بود و به خیلی ها خودم را یک دختر ۱۸ ساله معرفی میکردم(فازم چی بوده؟) اما اکنون که ۱۹ سال دارم آرزویم بازگشت به دورانیست که خیلی چیزها را نمی دانستیم ...

گاهی با خود میگفتم کاش دیگر بزرگ نشوم همین ۱۸ خوب است؛ از ۱۸ که گذشت دیگر پیر میشوم اما الان ۱ سال از پیرشدنم میگذرد و باز هم خواهد گذشت.

کاش میشد در لحظات خوب زمان را متوقف کرد

حتی اگر آن لحظه در خواب باشد.

معلم ریاضیخوابکلاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید