ایدهی تکراری بسیاری از ما این است که اگه روزی، در زمانی دور و نامشخص، همه چیز بر وفق مراد بود و ابر و باد و مه و خورشید با هم همدست و همسو شدند، بنشینیم و داستان زندگیمان را بنویسیم. وقتی این ایده به ذهنمان میرسد، شاید چند واقعهی مهم را به خاطر بیاوریم که حتما میبایست در زندگینامهی مان گنجانده شود. اما کلیت کتاب زندگینامه و عنوان و عکس جلد و تعداد صفحات و باقی چیزها کاملا مبهم است. اصلا به دلیل همین ابهام و سختی تصمیمگیری در رابطه با این چیزهاست که نوشتن آن را به زمانی نامشخص موکول میکنیم. اما چرا تصور کردن عنوان کتاب زندگیمان نیز کاری دشوار است؟ پاسخ من به این سوال این است که اغلب ما روایتی واحد از زندگیمان نداریم.
فیلمهایی که از سرگذشت افراد میسازند و کتابهایی که مینویسند؛ نتیجهی چند انتخاب دشوار است. این که کدام بخشهای زندگی فرد را دور بریزیم؟ (که شامل عمدهی روزها و اتفاقات است) و این که کدام جنبههای اخلاقی فرد را نشان دهیم؟ (که شامل خلقیات محدودی از وی است) و این که از بین تمامی القاب و عناوینی که میتواند این فرد را تعریف کند، کدام «یک» را انتخاب کنیم؟ (عناوین و القابی که میتواند، صفت یا شغل یا اینگونه موارد باشد.) همهی اینسوالات و حذفیات دشوار و انتخاب کردنهای سخت، یک زندگی را با تمام جزییات و بالا و پایینها و تناقضاتش، تبدیل به یک قصه یا روایت میکند. روایتی واحد که میتواند ما را به قدر اسطوره باشکوه کند، گرچه از واقعیت انسانیمان بکاهد.
بیاییم ایدهی نگارش داستان زندگی را کنار بگذاریم؛ اصلا به همان زمان نامعلوم موکولش کنیم. ورای این آرزوی خام که شاید از جاودانگیطلبیمان نشأت میگیرد، من گمان میکنم که ما واقعا هر روز به روایتی از زندگیمان نیاز داریم. ما باید بدانیم که کدام قصه را زندگی میکنیم. بدانیم که برای چه بیدار میشویم و میخوابیم. برخی میگویند باید هر زمان آرزویی را در نظر بگیری و به دنبال آن باشی و به این شکل باانگیزه روزهایت را زندگی کنی. من گمان میکنم اینگونه زندگی کردن، با درد زیستن است. درد دویدن به سمت چیزی با اضطراب، درد احساس گناه برای لحظاتی که نمیدویم. من احساس میکنم، زندگی کردن قصهی زندگیمان زیباتر است و آرامشبخشتر. این گونه اگر روزهایی مریض شدیم، حادثهای پیشآمد و یا به دیواری برخورد کنیم، میدانیم که همهی اینها بخشی از جذابیتهای قصه است.
شاید این روش به نظرتان بدیهی و ساده برسد، اما باید بدانید که به هیچوجه چنین نیست. فکر میکنید ساده است، چون به نظرتان باری به هر جهت است، اما بدانید که وحدت این روایت و ثباتش است که مهم است و این ثبات است که میتواند به موفقیت شما منتهی شود. و خدا میداند که چقدر دشوار است که این روایت را در ذهن و قلبتان ثابت نگهدارید. این که از اثری که میخواهید در جهان بگذارید، دست نکشید.
هر چیزی در این دنیا که با لجاجت و سکون همراه باشد، شکستنی خواهد بود. اگر به ثبات اشاره میکنم، بنا ندارم که اصلاح و جرح و تعدیل ذاتی این جهان را نادیده بگیرم، قطعا تجربیات مختلف روایت شما را از آن که به صورت کلی چه هستید و که هستید؟ تغییر خواهد داد. اما آنچه میخواهم حتما در نظر داشته باشید، این است که در هر زمان یکی از روایتها را برگزیده و آن را اولویت قرار دهید و تا حد امکان از آن دست نکشید.
روایت با هدف متفاوت است. شما اهداف خرد و کلانی را در زندگی دنبال خواهید کرد، اما روایت شما از زندگیتان میتواند منعطفتر و باشکوهتر از یک هدف باشد. روایت شما از زندگیتان میتواند به راحتی عنوان کتاب سرنوشتتان را مشخص کند. آن را بیابید و هر روز قدمی در مسیرش بردارید، این قدمهای شما احتمالا بخشهایی باشند که کارگردان تصمیم میگیرد حتما در فیلم بیاورد.
این روایت میتواند چندبعدی باشد، اصلا میبایست چندبعدی باشد تا بتوان نام زندگینامهی یک «انسان» بر آن نهاد. اما این ابعاد اگر بتوانند، «همآهنگی» جذابی داشته باشند، آن زمان میتوان قدم را فراتر از یک کتاب یا فیلم گذاشت. میتوان سمفونی زندگی شما را نواخت!