چادر خاکی
سوار ماشین میشود. هر شب کارش این شده .همه میگویند نرو این کارها فقط حالت را خرابتر میکند ولی بیتاثیر است؛ دلش آرام نمیگیرد،قصد کرده تا چهل شب برود و سر بزند به عزیزش! عزیزی که تا بیست روز پیش نفس در قفس سینه اش حبس نمیشد.
عزیزی که به جای سرفههای بلند که هر آن فکر میکرد با این سرفه استخوانهای قفسه سینهاش ترک میخورد، حرف میزد؛ میخندید و فکر میکرد شادترین انسان است، آرام و شاد .
یا دیگری با خودش میگوید فکر میکردم که تا دوماه دیگر نباشد؟ لحظه به لحظه سایه مهربانیاش بالای سرم نباشد؟هرچند حالا هم حضورش را حس میکرد. عادت کرده بود که حواسش به همه باشد باید به او بگوید خانه اش را خالی کرده ؛نوه هایش خوبند.
میرویم و خبرهای خوب و بد را برایشان میبریم حتی اگر ما هم نرویم خودشان به دنبالمان میآیند، به خوابمان می آیند،تنهایمان نمیگذارند.
ولی حال او مثل همه نبود؛ او با چادری خاکی و تنی خسته و چشمانی که شاید روزهاست خواب آرام نداشته تا در رویا برادر را ببیند؛ آمده بود، بعد از چهل روز آمده بود تا برایش تعریف کند.
خاک سرد، آتش داغ دلش را آرام نکرده بود. سر برادر را در این چهل روز دیده بود اما نه مثل همیشه، با لبانی سرخ و صورتی صاف!! صورتش را آرایش شده با خاک و خون دیده بود ولی سر تنها، سری که روی تن سوار نبود، تن جای دیگر بود.
حال بعد از چهل روز، وقت ملاقات شده، در راه اشک میریخت و صورت خسته از اسارت را باران اشک شستشو میداد.
نمیدانست برای علی اکبر برادرش گریه کند یا علی اصغر برادر؟!
نمیدانست برای قاسمش برسر بکوبد یا برای برادرش عباس؟!
حال برود بگوید دخترکت را پای پیاده به اسیری بردند؟! دستان زمختشان را به صورت مثل گل دخترت کوبیدند و در آخر هم قلب کوچکش طاقت نیاورد و ایستاد؟! بگوید رقیه در آغوش عمه جان داد؟!
ولی نمیشد، هرچه میگریست و بر سر و سینه و صورت میکوبید، برای حسین بود !! برای حسینی که کودکانش در آغوش او جان دادند.
زینب کبری بودن دل میخواهد دلی که خداوند با دستان خودش جواهر صبر را در آن گذاشته باشد .
قلبی میخواهد که پنج تن آل عبا نگاهش کنند و دستشان را بر روی قلبت بگذارند... آنان با گرمای دستشان، سردی دوران را برایت گرم گرم نگه میدارند.
?اللهم ارزقنا کربلا?
✍? فاطمه خانی حسینی