فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

اژدهای بزرگ و خون آشام

روزی روزگاری، پسری به نام آرش با مادر و پدرش زندگی میکرد.

آرش در زمانی زندگی میکرد که فقط یک اژدها زندگی میکرد.

آرش کم کم بزرگ و بزرگتر شد تا بالاخره به سن جوانی رسید.

او حالا پسر بیست ساله ای بود که در سنین جوانی اش، مادر و پدرش بیمار بودند.

آرش از آنها مراقبت میکرد که آنها بعد از چند روز فت کردند.

آرش به سن ازدواج رسیده بود و باید دختری را میگرفت.

آرش تصمیم گرفت شهرزاد دختر حاکم را بگیرد.

او این را به حاکم گفت.

_ باید شجاعتت را به من و دخترم نشان دهی تا اگر شجاع بودی، شهرزاد را به تو بدهم.

روزی از روزها، شهرزاد صبح زود پیش چاه آب رفت.

سطل آب را بالا کشید و دست و صورتش را شست.

ناگهان، اژدهایی او را گرفت و با خود برد.

مدتی گذشت، اما خبری از شهرزاد نشد.

سربازان همه جا را گشتند اما شهرزاد پیدا نشد.

سربازان آرش را آوردند.

_ چه شده؟

حاکم ماجرا را گفت.

_ باشد، حتماً. فقط میروم خودم را آماده کنم.

_ اگر او را پیدا کنی، به تو یک کیسه سکه و دخترم را میدهم.

آرش از حاکم زره ای گرفت و تنش کرد.

کوله پشتی بزرگش را هم به دوش گرفت و رفت و رفت تا به روباه دم درازی رسید.

_ سلام.داری کجا میروی؟

_ دارم می روم شهرزاد، دختر حاکم را پیدا کنم.

_ پس من را هم با خود ببر.

روباه توی کوله رفت.

آرش رفت و رفت تا به سگی رسید.

_ آهای پسر! کجا داری میروی؟

_ می خواهم دختر حاکم را پیدا کنم.

_ پس من را هم بیار.

و او هم توی کوله رفت.

رفتند و رفتند تا به کوتوله ای رسیدند.

کوتوله سه فندق جادویی به آرش داد و گفت:« بیا بگیر ای پسر! آنها جادویی هستند. من لازمشان ندارم.»

آرش سه فندق را گرفت و رفت.

بالاخره به قصر اژدهای قرمز رنگ رسید.

توی قصر یک آبشار ولی آتشین بود.

آرش میدانست که اگر از آن آتش ها عبور کند، آتش میگیرد.

او در مخفی بزرگی پیدا کرد و از آن رد شد.

ناگهان، اژدهای بزرگ و خون آشام جلویی او آمد.

آرش روباه را صدا زد و روباه هم از سر و کول اژدها بالا آمد و او را گاز گرفت و با دمش قلقلکش داد.

اژدها میخندید و داد و هوار میکرد و میگفت:« آی!»

سگ هم او را گاز گرفت.

آرش با زحمت روی سرش آمد و فندقی برداشت.

او قبلاً راهش را از کوتوله یاد گرفته بود.

فندق را جلوی دهانش گرفت و توی چشمان اژدها فوت کرد.

خاکسترهای فندق جادویی وارد چشم اژدها و باعث سوزش چشم او شد.

اژدها چشمانش را بست و دستانش را روی آنها گرفت.

آرش دستان اژدها را زخمی کرد.

اژدها دستانش را برداشت.

آرش، فندق دوم را برداشت توی دهان اژدها فوت کرد.

خاکستر ها به همه جای بدن اژدها رفتند.

آرش به همه جای بدن او ضربه زد.

اژدهای دیوانه و گیج، حالا هم داد و هوار میکرد، هم سرفه میکرد، هم چشمانش را باز و بسته میکرد و هم از قلقلک ها میخندید.

اژدها به زمین افتاد.

آرش توی قصر را گشت و ناگهان، چشمش به زندان شهرزاد افتاد.

او با فندق سوم زندان را ذوب کرد.

آنها با هم فرار کردند.

ولی، اژدها بلند شد و همه جا را آتش زد.

آرش از این فرصت استفاده کرد و به زحمت قلب اژدها را هم با شمشیر زد.

اژدها بالاخره، کشته شد.

شهرزاد هم از آرش تشکر کرد.

آنها به قصر حاکم برگشتند.

حاکم به آرش یک کیسه سکه داد.

شهرزاد و آرش هم با هم عروسی و زندگی خوب و خوشی را آغاز کردند.

دیگر حالا هیچ اژدهایی زنده نبود.

پایان

افسانه ایکودکانهنویسنده کوجک
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید