فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

قسمت ۶: تلاش برای بازگشت به خانه
بالاخره از دست فروشنده راحت شدیم و ما از آنجا بیرون آمدیم.
نسرین گفت:« خب! حالا چکار کنیم؟! کجا بریم؟!»
- من که دیگه به هیچکدام از آدم های اینجا اعتماد ندارم.
- من که نگفتم پیش کسی بریم.
- میدونم. بیا بریم پیش پلیس. به تلفن مامان یا بابا زنگ میزنیم و بعد آنها میان دنبال ما. همین. مثل آب خوردن می ماند. الکی چرا ناراحت باشیم؟
- باشه، به شرطی که دوباره ماجرا پیش نیاد.
- فقط نمیدونم پلیس کجاست. باید از یک فرد قابل اعتماد بپرسم... بزار از این خانم بپرسم. او مثل مادربزرگ من است.
من به سمت پیرزن رفتم و گفتم:« سلام خانم. ببخشید میدانید پلیس کجاست؟»
- سلام دخترم. بله. این خیابان را مستقیم برو و بعد به یک چهارراه می‌رسی. به خیابان سمت چپ برو یک ایستگاه پلیس همان جا است. مشخصه.
- ممنون خانم.
ما آدرس پیرزن را دنبال کردیم و به جلوی دروازه ایستگاه پلیس رسیدیم.
نسرین به نگهبان گفت:« ببخشید. ما گم شدیم. میتوانیم به پدرمان زنگ بزنیم؟»
نگهبان گفت:« بله. با گوشی من زنگ بزنید.»
نگهبان گوشی را داد و نسرین شماره را گرفت و گفت گم شدیم و کجا هستیم.
روی پله های نزدیک دروازه و در انتظار بابا، نشستیم. چند دقیقه گذشت.
به نسرین گفتم:« ای کاش، می توانستم پرواز کنم تا بلکه ویلا را ببینم.»
- فکر کنم این آرزوی تو برآورده شود.
- چرا؟!
نسرین آهسته برای اینکه نگهبان نشنود و فکر نکند دیوانه شدیم، به من گفت:« مگه یادت نیست خواهر پیرزن جادوگر چه گفت؟ او گفت که هر آرزویی که مربوط به چیزی که مردم فکر میکنن وجود ندارد، باشد، برآورده میشود.»
- وای! آره! راست میگی!... خب این آرزویم که بد نیست!
- آره. بد نیست.
یک ربع گذشت. اما هیچ خبری از بابا نشد. بخاطر همین از جایم بلند شدم و پریدم تا شاید پرواز کنم و همین اتفاق هم افتاد. اما ای کاش نمی افتاد. ترجیح میدادم که هیچوقت نتوانم پرواز کنم اما اینگونه نشود! میدانید چرا؟! چرا ندارد وقتی که خودم را نتوانستم کنترل کنم و همینطوری فقط در آسمان به این سو آن سو میرفتم.
خودم پرواز نمی‌کردم، خود به خود پرواز میکردم. معلوم نبود چه کسی دارد مرا حرکت میدهد. اینقدر در هوا سریع میچرخیدم که سرگیجه گرفتم.
چون نمی توانستم خودم را کنترل کنم، از نسرین دور شدم. نسرین هم داد میزد:« ستاره! ستاره!»
نمیدانم مردم مرا دیدند یا نه؛ اما ای کاش، خانواده خودم آنجا بودند و من را می دیدند و فکر نمی کردند که من و نسرین دیوانه هستیم و هی این را به ما نمی گفتند.
ساعت، تازه شده بود ۱۱ صبح. هوا هم قبل پرواز من، کمی سرد بود و با پرواز من بیشتر سرد شد.
چرا آخه اینقدر ماجرا و دردسر پیش میاد؟! یا یک اتفاق جادویی می افتد یا یک زن عجیب ما را به خانه اش میبرد یا قرار میشود که شش ماه بعد دو موجود عجیب مشهور، برای نجات ما بیایند یا گم میشویم، یا یک فروشنده عجیب و غریب ما را می‌دزدد یا یک مشتری عجیب پیدا میشود و بعد ناپدید میشود یا فروشنده حرف های عجیب میزند و بعد ناپدید میشود یا من به طور ناگهانی پرواز میکنم و از نسرین دور میشوم!
وای چقدر ماجرا!
از ابرها هم بالاتر میروم و ناگهان بالای بک ابر فرود می آیم. نفس عمیقی میکشم.
وای! دارم روی یک ابر سفید راه میروم. یک‌ قصر آنجا بود‌.
نگهبان قصر، نمی گذارد وارد قصر شوم. هر چه اصرار کردم نگذاشت. آخر سر، یک زن زیبا و به نظر صاحب آن قصر بیرون آمد‌.
آن زن لباس سفید بلند پنبه ای به تن داشت.
یعنی هم پیرهن و هم دامن لباس، پنبه سفید مثل ابر بود.
زن در حالی که لبخند به لب داشت با مهربانی به من گفت:« چی شده دختر خانم؟»
ماجرا را توضیح دادم. ولی فقط ماجرای پروازم را گفتم.‌
او گفت:« نگران نباش عزیزم. یک دارویی هست این آرزو را خنثی میکند. ولی من آن را همراه ندارم. باید آن را پیدا کنیم.»
- آن دارو کجاست؟!
زن، اشاره ای به یک ابر کرد و گفت:« آنجا. اما باید برای رفتن به آنجا، خطر دشمن را رد کنی.»
زن، چند تکه ابر کوچک را آورد جلوی ابر. مثل پل شد که فقط فکر کنم باید از روی یک ابر به ابر دیگر می پریدم.
- وای من نمیتونم!
از ابرها می پریدم تا اینکه رسیدم به ابر آخر.
یک ابر کوچک سیاه آمد و دور من چرخید. نزدیک بود پرت شوم. از روی ابر پریدم و ابر سیاه کوچک، می خواست من را بگیرد اما من سریع روی آن یکی ابر بزرگ افتادم.
همراه زن، به دنبال دارو گشتیم.
دارو را پیدا کردیم. دارو، در واقع یک بطری کوچک پنبه ای بود. واقعا این بالا، همه چیز از جنس ابر و پنبه است.
دارو را خوردم و زن مرا به زمین پیش نسرین برگرداند. البته ما به سختی مکان آنها را پیدا کردیم.
نسرین را در آغوش گرفتم.
نسرین گفت:« دوباره دردسر درست کردی... حالا اشکال نداره. راستی بابا اومد.»
بابا من را هم در آغوش گرفت و با خوشحالی گفت:« بیایید بریم خانه. توی راه ماجرای گم شدنتان را توضیح بدهید.»
گفتم:« بزار بریم پیش مامان تا پیش او توضیح بدیم.»
- باشه.
من هم ماجرای بالای ابرها را برای نسرین توضیح دادم.
به خانه که رسیدیم، با خوشحالی مامان را در آغوش گرفتیم.
مامان گفت:« نمی دانید چقدر نگران بودیم. اینقدر دنبال تان گشتیم. ولی پیدا نشدید.»
من و نسرین ماجرا را توضیح دادیم. البته می دانستیم که اگر کل ماجرا را توضیح دهیم، آنها باور نمی‌کنند و ما هم الکی زحمت میکشیم. بنابراین از آنجا که فروشنده ما را دزدید توضیح دادیم.
هم من و هم نسرین، از اینکه به خانه یا همان ویلا برگشته بودیم خوشحال بودیم. حالا باید منتظر ستاره بزرگ و کابوس بزرگ می ماندیم.

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید