قسمت ۸: ملاقات دوباره با مرد فروشنده و مشتری عجیب او
آه! بخاطر این گفتم آه چون نسرین فهمید که من او را رسوا کردم.
سه روز از تولد نسرین گذشته بود که نسرین رفت میوه بخره. ( مامان هم چون فکر میکرد او ستاره یا من است، تعجب کرد که داره میره میوه بخره. ولی خوشحال شد.) بعد با عصبانیت برگشت و به من گفت:« چطور تونستی با من اینکار رو کنی؟!»
فهمیدم که فهمیده. قبلش هم ناراحت بودم.
چیزی نگفتم. ولی بعد بهش گفتم:« لطفا به هیچکس نگو مستقل نیستم.»
بعد همه اون قضیه رو گفتم. یعنی بهش اون مسئله پیچیده رو گفتم. اینکه اگه با چه عنوان هایی لو برم، چه اتفاقی می تواند بیفتد.
- خب شانس آوردی ستاره. من تو را لو نمیدم. اونم فقط بخاطر این قضیه عجیب. اما مطمئن باش که وقتی نجات پیدا کردیم، تو را لو میدم.
با عصبانیت گفتم:« بی فایدس چون تا آن موقع من به مستقلی عادت کردم و هیچکس حرفت رو باور نمیکنه!»
با این دعوا، صدای ستاره بزرگ آمد که می گفت:« قرار بود اگه دعوا نکنید، چون یک ماه از اردیبهشت گذشته، پنج ماه دیگه بیاییم حالا دوباره میشه ۶ ماه.»
ناراحت شدیم. وای! یعنی قرار بود ماه آبان بیایند؟!
دیروز این اتفاق افتاد.
امروز برای صبحانه هیچی نداشتیم.
مامان به من گفت:« نسرین میری مغازه یه چیزی برای صبحونه بخری؟»
- چی مثلا؟
- نمیدونم یه چیزی بخر.
- خب اگه توی مغازه امتحان کنم، ممکنه پولم کافی نباشه. نمیدونم چی چند تومانه.
- تو که همیشه میدونستی!
نسرین گفت:« برو ۱۰ هزار بردار و یه پنیر بخر.»
مامان با تعجب گفت:« تو از کجا میدونستی پنیر ۱۰ هزار تومانه؟»
- خب... یاد گرفتم.
رفتم مغازه. وای! دوباره... دوباره همون فروشنده عجیب و مرموز دزد رو دیدم که توی شمال بود و ما رو دزدید و اون حرف های عجیب رو زد.
اونم من رو دید. اما هیچی نگفت.
دستپاچه شدم و تصمیم گرفتم از مغازه برم بیرون.
- وایسا بچه جان.
به فروشنده نگاه و وانمود کردم که او را به خاطر نیاوردم.
- ببخشید آقا... من... من اینجا... اشتباهی اومدم... یعنی... پنیر مورد نظرم، اینجا نبود. حالا باید... برم یه مغازه دیگه.
- صبر کن. نیازی نیست که وانمود کنی من رو نشناختی... ستاره خانم.
- شما... چیکارم دارین؟!
- اگه نری خواهرت نسرین رو هم بیاری، تو رو همینجا تبدیل به سنگ میکنم. اگر هم پلیس بیاری، هم تو و هم خانوادت رو سنگ میکنم. اگر هم برنگردی، از همینجا که توی خونه ای، تو رو سنگ میکنم. فقط ۶ دقیقه وقت داری. راه خونت رو هم بلدم.
در برابر این تهدید، فقط گفتم:« باشه اما بدونید... اصلا چرا احترام بزارم؟! باید بگم بدون که این کارت اصلا خوب نیست! مطمئن هستم که خیلی زود خودت سنگ میشی!»
- زود باش برو!
با عصبانیت و البته ترس و نگرانی، سریع به خانه برگشتم.
- پنیر چرا نخریدی؟! نداشت؟ دیروز که رفتم دیدم یه عالمه داشت.
- نه مامان. داشت.
با نگرانی سمت نسرین رفتم. مامان و رضا هم به ما با تعجب نگاه کردند.
آهسته گفتم:« نسرین! لطفا با من بیا!»
- چیه؟! نکنه ترسیدی چیزی بخری؟!
- نه! زود باش لطفا بیا مغازه! وقت ندارم توضیح بدم. فقط میگم که همون فروشنده عجیب غریبه که توی شمال بود رو دیدم! فقط ۶ دقیقه وقت داریم! الان ۳ دقیقه فکر کنم گذشت!
نسرین تعجب کرد و گفت:« خب... باشه میام! ولی چقدر عجله داری و نگرانی! چیزی نمیشه نیایم. اصلا بیا نریم! گولش بزنیم.»
- نه! بیا اگه نه ما رو سنگ میکنه.
نسرین سریع حاضر شد.
- کجا می روید؟!
- مغازه!
دیگه هیچ توضیحی ندادیم و رفتیم مغازه. ۶ دقیقه وقتی رسیدیم تموم شده بود. اما فروشنده کاری نکرد. یعنی ما رو بخشید.
- خب خب خب! دو خواهر پر دعوا و پر دردسر که با هم جا به جا شدن! یعنی روحشان جا به جا شده! توی شمال، من شما رو دزدیدم و گفتم نابرادری آن جادوگر در خطر هستم!
گفتم:« یادمونه... اما منظورتون از جادوگر در خطر چیه؟!»
- داستانش رو حتما نمیدونید. همون جادوگر ماهری که رقیبانش او را دزدیدند.
نسرین گفت:« اتفاقا شنیدیم...از خواهرش.»
- شما... شما نابرادری او هستید؟!
- بله. هم نابرادری و هم رقیبش. او اصلا موجود خوبی نیست.
یا تعجب گفتم:« موجود؟! مگه او انسان نیست؟! »
- چرا! اما اصلا مثل انسان رفتار نمیکنه. الان قدرتش داره کمتر و برای ما میشه.
نسرین گفت:« پس به ما چیکار دارین؟!»
- کسانی که آرزوهای خاص و جادویی میکنن، وقتی اون جادوگر پیرزن بد، برآورده کنه اونها رو، قدرتش بیشتر میشه. منم یه معجونی اختراع کردم تا بفهمم چه کسانی این آرزوها رو کردن و اونوقت، اونها رو سنگ میکنم. بخاطر همین قدرت اون پیرزن جادوگر، کمتر و برای ما میشه. خب شما در هر صورت سنگ میشوید.
با نگرانی گفتم:« نه لطفا! لطفا اینکار رو نکن!»
- اینقدر به فکر قدرت نباش فروشنده بدجنس! هیچکدام شما رقیبان و دشمنان. از همه شما متنفرم. بخصوص از تو... فروشنده عجیب غریب!
- چه دخترهای بد و بی ادبی هستید... خب وقتش است که شما رو سنگ کنم. دیدم از شمال که دوره، نمیتونستم شما رو سنگ کنم. اگه نه این همه زحمت نمی کشیدم بیام اینجا.
نسرین حسابی عصبانی شده بود. بعد رویش را به من کرد و گفت:« همه زحماتی که بابت ستاره بزرگ و کابوس بزرگ کشیدیم، از بین رفت. آه! فکر کنم سنگ بشیم. بیا فروشنده بدجنس! ما رو سنگ کن! اگه میتونی!»
منم که همیشه به همه چیز امید داشتم نا امید شدم، با گریه گفتم:« باشه... باشه... ما رو سنگ کن! دیگه فایده ای نداره! هیچکس ما رو نجات نمیده!... صبر کن! بزار اول خانواده مان ما رو ببینن تا بفهمن ما دیوانه نبودیم.»
- نمیشه. حالا همین الان شما رو سنگ میکنم.
دستانش را بالا آورد. یک نور خاکستری، از دستانش ظاهر شد.
ناگهان، همان مشتری عجیب که در شمال دیدیم ناپدید شد، ظاهر شد.
مشتری گفت:« دست نگه دار جادی!»
آن نورها، خاموش شدند و ما متعجب.
- من باید این دختران را سنگ کنم. اونوقت قدرتشان برای من میشه.
- نه! من اونا رو سنگ میکنم! قدرت من باید زیاد بشه جارودی!
نسرین پرسید:« جادی و جارودی اسم شما هاست؟!»
فروشنده گفت:« بله. اسم اصلی ما همون اسم انسان و عادیه اما این اسامی، اسم یا لقب جادوگری هستن. توی جادوگری، اسامی یا القابی هم وجود دارن. من جادی ام و این دشمن، که قبلا دوست و همکلاسی من توی جادوگری و حتی مدرسه معمولی بوده، جارودی است.»
در حین اینکه آن دو داشتند با هم دعوا می کردند، ما سریع از مغازه بیرون رفتیم. ولی ممکن بود ما رو از آنجا سنگ کنن. ناگهان خواهر آن جادوگر را دیدیم. ماجرا را برایش تعریف کردیم. او هم مغازه را تبدیل به یخ کرد! بدون اینکه مردم عادی که آرزوهای جادویی نکردن، یخ مغازه را ببینن. بعد همه قدرت فروشنده و مشتری عجیبش را گرفت و از آنجا برای خواهرش، که اسیر دشمن شده بود، داد.
از جادوگر پرسیدم:« اسم جادوگری شما چیست؟!»
- جارا. اسم اصلی من، سارا است... خب ببینم، هنوز نتوانستید خودتان را نجات بدهید و مثل قبل کنید؟
گفتم:« نه اما راهش رو تقریبا بلدیم.»
- واقعا؟!
نسرین همه ماجرا را به طور خلاصه توضیح داد.
- خب پس کار شما فقط منتظر موندن است. سعی کنید که با هم دعوا نکنید.
من پرسیدم:« راستی شما کجا زندگی میکنید؟ آخه گفتم اگه برامون مشکلی پیش اومد بیایم از شما کمک بگیریم.»
- این پارک رو می بینید؟ من زیر زمین اونجا زندگی میکنم. یه جای اون پارک، یه گودال بزرگه که روش یه عالمه شاخه و برگ داره. ضمنا مردمی که آرزوهای جادویی نکردند نمیتونند اون گودال رو ببینند.
و بعد ناپدید شد. وقتی ما به خونه برگشتیم، نسرین بهم گفت:« خیلی خب! ما واقعا شانس آوردیم... آه! فکر نکنی که من هنوز رسوا شدنم توسط تو را فراموش کردم! هنوزم ناراحتم!»
آهسته گفتم:« لطفا دعوا نکن! تو که دوست نداری ستاره و کابوس بزرگ ۷ ماه دیگه بیان؟!»