قسمت ۷: تولد پر از دردسر
دو روز بعد آن روز که به ویلا برگشتیم، به خانه برگشتیم. قبلش، حسابی گردش و خوش گذرانی کردیم. چون تا آن موقع، خیلی به هیچکدام ما خوش نگذشته بود. معلومه که وقتی ما گم بشیم، نه به ما خوش میگذرد و نه به خانواده مان.
اواخر ساعت ۲ بعد از ظهر بود و من منتظر ساعت ۸ شب بودم. در واقع، منتظر کیک تولدی بودم که آن شب، قرار بود بیاید. کیک تولد نسرین منظورمه. امشب تولدشه. البته در واقع، دیگران فکر میکردند من نسرین واقعی هستم و تولدم است. اما در اصل تولد من ۸ خرداد بود. نسرین هم به من گفت:« در اصل الان تولد منه. به جای اینکه برای من تولد بگیرن برای تو گرفتن.
برای تولد، دو تا عمه مان را با خانواده شان و عمو ها و مادربزرگ پدری ام دعوت کرده بودیم. البته بیشتر اینها خودشان تاریخ تولد نسرین را می دانستند و گفتند که برای تولد، آنها را هم دعوت کنیم. بخاطر همین ما دیگه از خانواده مامان، کسی رو دعوت نکردیم. هر چند که نسرین دیگه ۱۷ سالشه و نیازی به تولد باشکوه و پر جمعیت نداره. اما نسرین عاشق تولده و اگه تولد نگیریم ناراحت میشه و خانواده بابا هم عاشق تولد هستند.
من باید به عنوان نسرین، وانمود میکردم که نمیداستم تولد نسرین است. چون اگر جلوی خانواده پدرم میگفتم من میدانم امروز تولدمه، تعجب میکردن. چون میدونم مامان یواشکی زنگ زده بود گفته بود که من نمیدونم.
داشتم کتاب خود خودم را می خواندم که مامان آمد و گفت:« نسرین عزیزم، من خسته هستم میتونی بری بیرون یک روغن و ۶ تا تخم مرغ و ۱۰ تا سیب و ۴ تا نان سنگک بخری؟»
با تعجب گفتم:« من؟!»
- آره. تو. بالاخره دیگه ۱۷ سالته. مگه یادت نیست چند بار تو رو به خرید این جور چیزها فرستادم؟!
من تا به حال، برای خرید میوه و نان نرفته بودم. یه بار فقط رفتم مغازه. مغازه معمولی.
ترسیده بودم اما نه در آن حد که رنگم بپرد. از اینکه میوه فروش من را مسخره کند. چون نمیدونم چه میوه ای سالمه چه میوه ای خرابه.
آخه، بیشتر از اعضای دیگه خانواده ما، نسرین پیش این میوه فروش میرود و میوه فروش که یک پیرمرد است، فهمیده که نسرین چه خوب بلده چه میوه ای خوبه چه میوه ای بد. خودم قبل ماجرای جا به جایی ما، یک بار همراه نسرین رفته بودم و فهمیده بودم. بعد چون پیرمرد عاشق میوه بود، به نسرین گفته بود:« از این به بعد، حالا که میوه شناس خیلی خوبی هستی، ازت کمتر پول میگیرم.» نسرین، یک روز که به میوه نیاز داشتیم، هر دوی ما رفتیم بیرون. اما میوه فروشی بسته بود. یک میوه فروش دیگه رفتیم. نسرین از آن خرید کرد اما بعد فهمید اصلا درست تشخیص نداده که کدام میوه خوبه کدام بد. میوه فروش هم او را مسخره کرده بود.
نسرین هم ناراحت شد و بعد آن ماجرا به من گفته بود:« اگه از روی لجبازی بری این ماجرا رو پیش آن میوه فروش پیر بگی و آبروی من رو ببری و باعث بشی که دوباره پول رو بیشتر بگیره، منم توی مهمانی ها به همه میگم که بلد نیستی خرید کنی با اینکه ۱۳ سالته.»
حالا اگه من میوه ها را درست تشخیص نمی دادم، چون ظاهر من ظاهر نسرین بود، پیرمرد دیگه نسرین را به یک میوه شناس ماهر نمی شناخت و پول را بیشتر میکرد و نسرین هم آبروی من را میبرد.
بخاطر همین یک بهانه آوردم:« مامان! ولی الان ظهره! خیلی شلوغه ها!»
- اشکال نداره.
- فکر کنم بسته باشه میوه فروشی.
- نه. خودت هم میدونی این ساعت میوه فروشی او بازه.
اگه دروغ کار بدی نبود، میگفتم که دفعه قبل که رفته بودم خرید، خودش بهم گفت امروز نیست. اما نگفتم. مادر مادربزرگ مادری مرحوم من همیشه میگفت:« هیچوقت دروغ نگویید. حتی اگه حقیقت به ضرر شما تمام بشه. دروغ باعث اتفاقات بدتری میشه.»
به ناچار قبول کردم. میدانستم که بخاطر این گفته برم خرید که او و نسرین برای تولد، کارها را انجام بدهند و برای این گفته الان وسط ظهر و توی شلوغی برم این همه خرید بکنم، که دیرتر برگردم و کار آنها تمام شود.
بعضی از مهمانان حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر و بعضی ساعت ۵ بعد از ظهر و بقیه ۸ شب می آمدند.
به بیرون خانه رفتم. اول رفتم مغازه تا روغن و تخم مرغ بخرم. یکم شلوغ بود. بعد رفتم نانوایی، خیلی شلوغ بود. آخر یک صف ایستادم و منتظر ماندم تا نوبتم شود.
یک ربع بعد، نوبت من شد.
- سلام. ۴ تا نان سنگک میخواستم.
- روی میز آماده هست دیگه. از آنها بردار.
- مگه برای افراد دیگه نیستند.
- نه. من آماده آنجا گذاشتم. شما دختر آقای عظیمی نیستید؟
- بله... خودم هستم.
- دفعه قبل شما آمدید اما همه اینها رو میدانستید.
اینقدر به مامان و بابا و رضا گفته بودیم که من و نسرین جا به جا شدیم، من به نانوا گفتم:« آخه روح من و نسرین با هم جا به جا شده... وای!»
دستپاچه شدم. آخه نانوا و مردم به من با تعجب زل زده بودند.
نانوا گفت:« چی؟!!»
با دستپاچگی گفتم:« هیچی!»