قسمت ۴: در خانه عجیب زن عجیب
- وای خدای من! چه اتفاق عجیبی! کمک کنید! من میترسم.
- نترس بچه.
- من بچه نیستم!
- اگه بچه نیستی، پس چی هستی؟!
- من ستاره عظیمی هستم!
- وای خدای من! شما ستاره بزرگ مشهور هستید؟!
تا خواستم جوابشو بدم، گفت:« ولی خانم ستاره بزرگ این شکلی نیست. ستاره بزرگ نورانیه نه مثل تو اینقدر ترسو با لباس های خاکی و شنی! ستاره بزرگ از هیچی نمیترسه و پروازم میکنه. اما تو پرواز هم بلد نیستی!»
به نسرین گفتم:« وای! کی این کابوس بزرگ تموم میشه؟!!»
زن عجیبی که دستان من و نسرین را گرفته بود و از آن قسمت جنگل بلند کرده بود و به آسمان برده بود و الان هم در حال پرواز بودیم، اخم کرد و گفت:« این حرفت بی احترامی تو به آقای کابوس بزرگ رو نشون میده.»
نسرین گفت:« تو کی هستی؟!»
- هزار بار گفتم. دیگه نمیگم.
-من گفتم:« اصلا خانم ستاره بزرگ و آقای کابوس بزرگ کی هستن؟!»
پیرزن که معلوم بود تعجب کرده گفت:« یعنی اونا رو نمیشناسید؟! اونا خیلی مشهورن!... البته از شما انتظاری هم نیست که این اشخاص مهم را بشناسید. لیاقت شناخت آنها را هم ندارید!»
هنوز در آسمان بودیم و زن عجیب یکی از دستان ما را محکم گرفته بود و به دنبال خودش در آسمان می کشید. وای! خیلی ترسناک بود. فهمیدم نباید سوار هواپیما بشم! بخصوص که الان باز ارتفاع کمه تا زمین اما هواپیما ارتفاعش به زمین بیشتره. از این ارتفاع کم میترسم چه برسه به هواپیما! البته اگه فرصت بشه سوار هواپیما شد! فعلا که این زن نمیزاره و ممکنه هیچوقت نتوانیم از دستش در بریم!
مدتی بعد رسیدیم. به کجا؟! معلومه! به خانه زن. البته آن موقع حدس میزدم.
هنوز من و نسرین گیج بودیم و یک عالمه سوال در ذهن مان می چرخید و می چرخید و پرواز میکرد.
خانه زن بالای یک ابر خیلی بزرگ و البته مشکی، بود. خانه هم یک قصر عجیب بود. به داخل قصر رفتیم. وای! واقعا تعجب آور بود!
داخل خانه، یک عالمه مجسمه سفید شبیه انسان در همه جا پخش بودند. چشمان آنها تکان میخورد! البته اصلا ترسناک نبودند. آنها ناراحت به نظر می رسیدند.
زن هم در واقع یک جادوگر عجیب بود. او به ما گفت:« با شما سخنان بسیار بسیار مهمی دارم.» و بعد مثل سخنران ها جلوی ما ایستاد. ما هم روی یک مبل کهنه نشستیم.
زن گلویش را صاف کرد و گفت:« خب... هوه!... سالها بود که کسی آرزویی که مربوط به جادو و چیزایی که بقیه فکر میکنن وجود نداره، نکرده بود. اما امسال شما دوتا آرزو کردید که جا به جا بشید. ولی کار خوبی نکردید. این کار خیلی خطرناکه! کسانی که اتفاقا تعدادشان زیاد بوده، این آرزو رو کردند. خیلی از آنها، چون نتوانستند خودشان را خوب کنند... حدس می زنید چه اتفاقی برای آنها افتاد؟!»
قبل اینکه جواب بدیم گفت:« تبدیل به مجسمه شدند! این مجسمه هایی که اینجا می بینید هم انسان هایی بودند که سال ها پیش، ارزوی جا به جایی کردند و نتوانستند خودشان را نجات دهند. من هم آنها را که مجسمه شده بودند را به خانه ام آوردم. چون دلم برای آنها سوخت. الان هم خواستم اینا رو به شما بگم که دست بجنبید و خودتان را خوب کنید! برای این کار باید... آه! داستانش طولانیه!»
من گفتم:« منظورتون داستان پیرزن جادوگره که دزدیدنش؟!»
- آره آره! از کجا میدونید؟!
- از خواهرش.
- خب! خب پس باید معجون دارویی را هر دو بخورید!
نسرین گفت:« معجون کجاست؟! یعنی پیرزن جادوگر!»
- نمیدونم. متاسفانه دشمن، آنجا را نامرئی کرده.
من پرسیدم:« پس چجوری محل دشمن را پیدا کنیم و معجون را بخوریم؟! حتی آن هم خودش یه دردسر است!»
نسرین گفت:« همه اینها تقصیر تو است!»
- میشه اینقدر این حرفو تکرار نکنی!
- راستی تو چی هستی؟
نسرین که انگار بهش بر خورده بود از این سوال گفت:« من چی نیستم... یعنی اشیا یا انواع حیوانات نیستیم... آه! من نسرین و خواهر این دختر پر دردسرم! خواهر کسی که این دردسر رو برای ما درست کرد!»
- خب باشه. ببینم ستاره، چرا این دردسر را درست کردی؟!
- من که نمیدونستم این اتفاق میفته! حالا میشه بگید باید چیکار کنیم؟
- پیدا کردن محل دشمن دردسر داره! یعنی سخته و زمان خیلی خیلی زیادی وقت میبره. شاید سه چهار ماه زمان ببره اونم اگه کارها خوب پیش بره. اگه هی مشکل پیش بیاد، ممکنه یک سال طول بکشه! که حتما هم همینطور میشه!
من و نسرین به هم نگاه کردیم و گفتیم:« ای وای!»
من با ناراحتی گفتم:« پس خانواده هامون چی میشن؟! ما که نمیتوانیم از آنها دور باشیم. حتی درس و مدرسه هم پاییز شروع میشه!»
نسرین گفت:« حالا بگید چجوری محل دشمن رو پیدا کنیم؟!»
- خب، شما باید... در واقع... ابر سیاه رو بیارید و سوارش بشید.
من گفتم:« چجوری؟! میشه کلا کامل توضیح بدید؟»
- باشه. ولی منم کامل نمیتونم کمکی به شما بکنم چون خود من هم خیلی نمیدونم باید چه کنیم. خب! ببینید شما برای پیدا کردن ابر سیاه باید پیش آقای کابوس بزرگ و خانم ستاره بزرگ بروید. بعد آنها ابر سیاه را می آورند. البته دقیق نمیدونم چکار میکنند. بعد شما سوار ابر می شوید و به او دستور می دهید شما را به محل دشمن ببرد. ضمنا بچه ها! آقای کابوس بزرگ و خانم ستاره بزرگ، همینطوری نمی آیند. اگه قبول کنند زود می آیند. اما اگه قبول نکنند دیر می آیند.
نسرین پرسید:« ما باید چی به آنها بگیم و چکار کنیم زود بیان؟»
- اول اینکه شب که شد در آسمان یک ستاره بزرگتر از ستاره های دیگر را پیدا کنید و به او بگویید ما را نجات بده! از جا به جایی نجات بده! بعد صدای خانم ستاره بزرگ می آید و به شما میگوید باید چکار کنید یا نکنید که زودتر بیاید. بعد موقع خواب که شد، به آقای کابوس بزرگ بگویید جا به جا شدیم. جا به جا شدیم. جا به جایی را از بین ببر. او دیگه نمیگوید که باید چکار کنید زودتر بیاد. چون او با خانم ستاره بزرگ می آید. دیگه بعدش رو نمیدونم. خودتان ببینید چی میشه.
من گفتم:« امیدوارم کار آسانی بگه انجام بدیم یا کار سختی رو بگه انجام ندیم.»
نسرین گفت:« خب دیگه. ممنون خانوم. اگه کار دیگه ای نیست ما بریم.»
- نه خیر. شما تا شب این جا می مانید. میخواهم ببینم کارتان را درست انجام می دهید یا نه.
من گفتم:« ولی خانواده مان نگران ما میشوند.»
- مهم نیست.
ما تا شب صبر کردیم و دقیقا همان کارها را انجام دادیم.
خانم ستاره بزرگ که دیده نمی شد به ما گفت:« من شما رو نجات میدم. اگه می خواهید زودتر، پس باید کاری را که میگم انجام بدید و کاری که میگم انجام ندهید. اینکه شما دو نفر که با هم جا به جا شدید، با هم هرگز دعوا نکنید و تازه با هم مهربان باشید و به هم کمک کنید. در غیر اینصورت دیر میام. شاید حتی تا دو سال دیگه هم با دعوا های شما نیام.»
من با ناراحتی گفتم:« دقیقا برعکس آرزویی که کردم شد. من خواستم کار آسون رو بگه انجام بدیم و کار سخت رو انجام ندیم. اما کامل برعکسش شد.»
ستاره بزرگ گفت:« مگه نمیخواهید که مثل اولتان بشوید؟!»
نسرین گفت:« من آره اما ستاره نه. منظورم خواهرم است.»
من با عصبانیت به نسرین گفتم:« هزار بار گفتم من از قصد اون آرزو رو نکردم! ضمنا منم دوست دارم مثل اول بشیم.»
- اصلا هم اینطور نیست!
ستاره بزرگ گفت:« مگه نگفتم با هم دعوا نکنید؟! میخواستم دو ماه دیگه بیام، اما با دعوای الان شما شد سه ماه دیگه. هم من و هم آقای کابوس بزرگ سه ماه دیگه می آییم.»
نسرین گفت:« همش تقصیر ستاره است! دیدی چیکار کردی؟!»
- نخیر! ببین تو اول شروع کردی به دعوا!
- نه! تو!
ستاره بزرگ گفت:« شد چهار ماه دیگه. یعنی ماه شهریور. دیگه کم هم نمیشه.»
من گوشه ای رفتم و نسرین گوشه ای دیگر. ما با هم قهر بودیم و این قهر کردن باعث شد که آمدن بعد چهار ماه به پنج ماه تغییر پیدا کند.
ما وانمود کردیم آشتی کردیم اما چون ستاره بزرگ میدانست که از ته دل نیست و فقط وانمود است، از ما قبول نکرد و رفت. البته وقتی که دیگه صدای او نیامد، ما فهمیدیم که او رفت.
می خواستم با نسرین آشتی کنم اما مگر غرورم اجازه میداد؟
موقع خواب شد. ما با کابوس بزرگ هم صحبت کردیم و قرار شد که او و ستاره بزرگ تا پنج ماه دیگه بیان.
بعد زن هم ما را با خود به همان جایی که ما را صبح گرفته بود و با خود برده بود، برد. یعنی وسط جنگل.
نسرین گفت:« چرا ما رو نبردی پیش خانواده مون؟!»
- من که نمیدونم اونا کجا هستند! بگید کجا هستند تا شما را ببرم.
من گفتم:« خب... نمیدونیم. این صدف ها رو که دنبال کنیم، میرسیم ساحل. ولی از اونجا بلد نیستیم بریم ویلای دوست پدرمان.»
- پس خودتان بروید.
بعد رفت.
با ناراحتی گفتم:« نه! دوباره راه طولانی شروع شد.»
صدف ها را دنبال کردیم. به انتهای آنها که رسیدیم از خستگی روی زمین افتادم. نسرین نگذاشت در وسط راه استراحت کنم.
حالا باید کجا می رفتیم؟!
با نگرانی گفتم:« حالا کجا بریم؟! تو نمیدانی ویلای دوست بابا، کجاست؟!»
- آخه من از کجا بدونم؟!
- تو دیگه مثلا ۱۷ سالته ها! چطور نمیدونی؟!
- فکر نمیکردم تو من رو جز آدم بزرگ ها حساب کنی.
- ببخشید که یک سال دیگه مثلا میری دانشگاه.
- اولا اینقدر نگو مثلا مثلا. دوماً اینکه کسی که تازه سال بعد میره دانشگاه، دلیل نمیشه که همه چیز رو میدونه. مامان و بابا که نگفتند ویلا کجاست. من هم توی راه، راه ویلا رو حفظ نکردم.
- خب باید اینکار رو میکردی!
- اتفاقا تو باید این کار رو میکردی. مثلا تو دیگه ۱۳ سالته ها!
ناگهان صدای ستاره بزرگ آمد:« شد شیش ماه دیگه!»