فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

قسمت ۳: صدف های سخنگو
هنوز به شمال یا رامسر نرسیده بودیم و در قسمت خشک یعنی پشت کوه های البرز بودیم. من به نسرین نگاه کردم و او هم به من.
من گفتم:« دوست دارم دوباره خودم بشم.»
- منم همینطور. اصلا میدونی چیه ستاره؟! همه این اتفاقات تقصیر توعه. البته خوبی ماجرا این شد که داریم میریم شمال. ولی بدون جا به جایی هم می توانستیم به شمال بریم.
- من گفتم که نمیدونستم اینجوری میشه.
بابا گفت:« چی شده؟! چه ماجرایی پیش آمده که شما دارید سرش بحث می کنید؟! اصلا جا به جایی چیه؟! نسرین؟! این که میگی دوست داری خودت بشی، یعنی چی؟!»
مامان گفت:« اینقدر سوال نپرس. بزار ببینم چه جوابی میده. حتما مثل همیشه میگن که با هم جا به جا شدن.»
من گفتم:« بله دقیقا. ولی نمیگم چون میدونم مثل همیشه باور نمی کنین و فکر میکنین چون ما بیمار هستیم، این حرفا رو می زنیم.»
رضا گفت:« بله دقیقا!»
بعد چند ساعت، بالاخره به رامسر و ویلای دوست پدرم رسیدیم. او هم آنجا بود. دوست پدرم را میگم.
ویلا، هم متاسفانه و هم خوشبختانه نزدیک دریا بود. به این دلیل گفتم خوشبختانه، چون دریا را دوست داشتم و ویلا هم نزدیک دریا بود. البته جنگل هم دوست داشتم. به این دلیل هم گفتم متاسفانه، چون از جنگل دور بودیم و ما شاید دیرتر می توانستیم خودمان را از این دردسر یعنی جا به جایی نجات بدهیم.
ویلای قشنگ اما کوچکی بود. با این حال، هم من و هم نسرین، بی قرار بودیم. به دو دلیل، یکی بخاطر خوش گذرانی و دیگری بخاطر نجات دادن خودمان. ما از این بابت، کمی نگران بودیم و نمی دانستیم می خواهیم چه کنیم.
آه! ای کاش اینقدر برای دیدن خودم از نگاه نسرین اصرار نمی کردم. البته در غیر این صورت ممکن بود که شمال نباشیم.
مدتی بعد، به دریا رفتیم. من به دریا خیره شدم و گفتم:« ای کاش راه حل نجات همین جا بود!»
صدف هایی را دیدم که پشت سر هم و مرتب صف درازی را تشکیل داده بودند. معلوم نبود سر و ته آنها، کجاست. البته سرش مشخص بود و از همان جایی که روی ساحل نشسته بودم، شروع شده بود. با خودم فکر کردم حتما یک کسی این صف را درست کرده. اهمیت زیادی به صدف ها ندادم ولی به نسرین صدف ها را نشان دادم.
کمی بعد، باید به ویلا بر می گشتیم. هنوز از ساحل بیرون نرفته بودیم که صدایی آمد.
صدا که عجیب و برای انگار دختر بود، میگفت:« برگرد. برگرد. نرو.»
کمی ترسیدم ولی اهمیت زیادی ندادم. به پشت سرم هم نگاهی نکردم. اما دوباره همان صدا آمد و همان کلمات را گفت. مطمئن شدم یک کسی منظورش با من است. جرئت نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. ولی آخر سر نگاه کردم. تعجب کردم چون کسی آنجا نبود.
گفتم:« کی اینجاست؟!»
صدا از سمت صدف ها آمد. به سمت صدف ها رفتم و فهمیدم یکی از آن صدف ها داشت آن حرف ها را میزد. از تعجب خشکم زد. البته خیلی زود دوباره به خودم آمدم. چون جا به جایی من و نسرین و ماجرای آن پیرزن جادوگر، اینقدر عجیب بود که مطمئن بودم همه چیزی که قبلا فکر میکردم وجود ندارد، وجود دارد.
احساس کردم که باید صدف ها را دنبال کنم. نسرین هم پیش من آمد و گفت:« چرا نمیای؟! مامان و بابا رفتن.»
من ماجرا را برای نسرین توضیح دادم. او هم وقتی صدای صدف ها را شنید تعجب کرد. هردوی ما تصمیم گرفتیم صدف ها را دنبال کنیم. حتما این یک سرنخ برای نجات ما بود.
صدف ها را همچنان دنبال میکردیم. هنوز به انتهای آنها نرسیده بودیم. ولی خیلی راه رفته بودیم. اینقدر زیاد که خسته شده بودیم و گاهی در وسط راه استراحت میکردیم.
هنوز در ساحل بودیم و جای خاص دیگری نبودیم.
- وای! نسرین؟! نکنه گم بشیم!
- نگران نباش! میتونیم دوباره این صدفا رو دنبال کنیم برگردیم.
- وای! این همه راهو دوباره برگردیم؟ من که خیلی خسته شدم.
- خب! پس معلوم شد که تو اون موقع می‌دونستی که با اون آرزوت همچین اتفاقی برای ما میفته و از قصد این کارو کردی. این که خسته شدی و دوست داری برگردی، نشون میده که تو از قصد این آرزو رو کردی و نمی‌خوای که ما مثل اول بشیم.
- نه خیر... اخه واقعا خستم و دوست ندارم بقیه رو گم کنیم.
- پس اینقدر غر نزن. الان میرسیم دیگه‌. یکم صبر داشته باش.
- بیا دوباره استراحت کنیم.
- اگه همینجوری همش استراحت کنیم که تا شب هم نمی‌رسیم.
خلاصه اینقدر اصرار کردم که او هم به ناچار قبول کرد و روی شن ها نشستیم. دریا آرام نبود. درست مثل من. من هم از چیزی می ترسیدم. نمی دانستم از چی ولی هر چی بود، حس ترس را به من داده بود. احتمالا جدایی از خانواده بود. اینکه تک و تنها البته تک و تنهای دو نفری، در وسط ساحل و کنار دریا باشی، برام کمی ترسناک بود. ای کاش دریا آرام بود تا بلکه من هم کمی آرام شوم. من خیلی بدون اینکه کسی نباشه یا فقط یه نفر باشه، بیرون نرفتم. البته فقط دو بار رفتم. یکی دو سال پیش، که تنهای تنها رفتم مغازه یکی هم همین امسال که برای پرس و جو و پیدا کردن راه حل برای نجات من و نسرین که جا به جا شده بودیم و آن روز هم پیرزن جادوگر را دیدیم. اونم با خواهرم نسرین.
یکی از صدف ها را نگاه کردم و خواستم آن را بردارم اما اصلا برداشته نمیشد. انگار چسبیده بود به زمین. بقیه صدف ها رو هم امتحان کردم آنها هم همینطور بودند. خیلی تعجب نکردم. چون داشتم به اینجور چیزها عادت میکردم.
روی شن ها دراز کشیدم. کمی بعد، نسرین گفت:« پاشو. بیا بریم.»
ولی من مثل سنگ یا آن صدف ها، به زمین چسبیده بودم و دوست نداشتم بلند بشوم. میخواستم همانجا بخوابم.
به زور بلند شدم و دوباره راه رفتن شروع شد. کمی بعد، مسیر صدف از ساحل به خیابان تغییر پیدا کرد. از وسط خیابان رد شدیم و کمی بعد به جایی که خیلی درخت داشت رسیدیم. فکر کنم به جنگل های شمال، نزدیک شده بودیم. کمی بعد هم به جنگل رسیدیم.
سکوت سنگینی کل جنگل را فرا گرفته بود. نه صدای حیوانی می آمد و نه صدای انسان. حتی صدای من و نسرین هم در نیامد. انگار که زمان استپ شده بود و فقط ما دو تا استپ نشده بودیم.
صدف در وسط جنگل، دیگه ادامه پیدا نکرد. یعنی ما به انتهای صدف ها رسیده بودیم. آنجا وسطش خالی بود و دورش چند درخت قد کشیده و البته بلندتر از بقیه درختان، دایره تشکیل داده بودند. ناگهان...

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید