فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

قسمت ۵: گمشدگان
ما سردرگم بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. چون گم شده بودیم. به این سو و آن سو می رفتیم اما بدتر، بیشتر گم شدیم.
هیچکس در شهر نبود. همه جا خلوت خلوت بود. بالاخره نصفه شب بود. خیلی کم آدم دیده میشد.
از یک خیابان به سمت یک میدان رفتیم. در آن میدان، یک درخت بود که ما زیرش نشستیم.
با ناراحتی به اطراف نگاه کردیم.
نسرین گفت:« ساعت چنده؟!»
به ساعتم که در واقع برای نسرین بود، نگاه کردم و گفتم:« ۱ و بیست دقیقه.»
- وای!
از ترس خوابمان نمی برد با اینکه خیلی خسته بودیم.
اما آخر سر بعد نیم ساعت، به خواب رفتیم.
صبح روز بعد، با صدای بوق بوق ماشین ها بیدار شدم.
وای! چه ترافیکی!
خمیازه ای کشیدم و نسرین را بیدار کردم.
به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۲ بود.
نسرین گفت:« این ساعت منه ها.»
- خب اشکالی نداره.
- اتفاقا اشکال داره. تو نباید از ساعت من استفاده کنی!
- میشه دعوا نکنی؟! حتما باید از شیش ماه بشه هفت ماه دیگه؟!
- باشه.‌
- حالا بیا بریم.
- کجا بریم؟ جایی رو نداریم که بریم.
- من واقعا گرسنمه. باید بریم یک رستوران یا مغازه.
- پول نداریم.
- می گوییم گم شدیم تا هم دلش به رحم بیاد و غذا یا خوراکی رایگان بده و هم یک کاری کنه ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم. البته جا به جایی ما نه. گم شدن مان را می گویم.
- باشه ولی فکر نکنم فایده داشته باشه.
ما یک مغازه ای را پیدا کردیم و به آنجا رفتیم.
به فروشنده سلام دادم و گفتم:« ببخشید آقا... ما گم شدیم و نمی دونیم اینجا کجاست. یعنی می خواهیم بریم ویلا مون.»
- اسم ویلای شما چیه؟!
- خب نمیدونم... ببینم شما آقای ناصر احمدی رو میشناسید؟ او دوست پدر ما است. ویلا در واقع برای او هست.
فروشنده کمی فکر کرد و گفت:« بله. بله. او دوست قدیمی من بوده. حتما دوست قدیمی پدر شما هم هست.»
- بله! میشه ما رو به ویلای او ببرید؟
- باشه. بیایید سوار ماشینم بشید. فقط صبر کنید در مغازه رو قفل کنم.
او‌‌ در مغازه را قفل کرد و سوار ماشین شد. ماشین حرکت کرد.
نسرین پرسید:« ببخشید. اینکه شما ما رو دارید می برید ویلا، رایگان است؟!»
- بله کاملا.
مدتی بعد، به کوچه ای تنگ و باریک رسیدیم که به نظر می رسید کسانی که در خانه های این کوچه زندگی می کنند، اصلا وضع مالی خوبی ندارند.
فروشنده، از ماشین پیاده شد و ما را هم پیاده کرد.
من گفتم:« ولی آقا! ویلا اینجا نبود.»
- اتفاقا همینجاست. بیایید دنبالم.
او در خانه ای را باز کرد و ما هم همانجا ایستادیم. چون ویلا آنجا نبود.
فروشنده با لحن جدی و عصبانی گفت:« بیایید داخل. اگر نه شما رو زندانی میکنم.»
می خواستیم داد بزنیم تا مردم را خبر کنیم.
اما فروشنده گفت:« اگه داد بزنید،‌ همین الان شما رو سریع میگیرم تا نتوانید.»
ما به ناچار داخل خانه شدیم.
خانه خیلی کوچک و فقیرانه و شلوغ و به هم ریخته بود.
- شما از الان به بعد خدمتکار من هستید!
من و نسرین با تعجب به هم نگاه کردیم و گفتیم:« چی؟! ما؟!»
- بله شما!
من گفتم:« چرا ما؟!»
- چون شما تنها دخترانی بودید که احساس کردم بدرد خدمتکاری میخورید.
من با عصبانیت گفتم:« پس... شما ما رو دزدیدید! کار خوبی نیست.»
نسرین به من گفت:« فکر نکنم نیازی باشه که به این آقا احترام بگذاری و به او بگی شما. به دزدها که میدونم نیازی نیست.»
- آره خب. ضمنا او به ما دروغ گفت که دوست بابا، دوست او هم بوده و اصلا او را می‌شناخته.
- اولا من دزد نیستم، دوماً من شما رو خدمتکار خودم کردم. سوما من دروغ نگفتم. چه دروغی دارم بگم؟
در حالی که نگاهی به خانه میکردم، گفتم:« به نظرم این خونه نیازی به خدمتکار نداره. چون سریع تمیز میشه.»
فروشنده گفت:« می دونستید که طعنه زدن کار خوبی نیست؟»
نسرین گفت:« طعنه زدن؟ میدونم چیه اما... الان چه ربطی به بحث ما داشت؟!»
فروشنده با لبخند تلخی به من اشاره کرد و گفت:« طعنه زد. او طعنه زد.»
- من؟! من طعنه زدم؟! کی؟!
- تو به خیلی کوچک بودن خانه من به طور غیر مستقیم اشاره کردی. همین که گفتی خونه نیازی به خدمتکار نداره.
- اون؟! ولی اون طعنه نبود. حقیقت بود.
- حالا همین الان، خونه رو تمیز کنید. اگر نه زندانی می شوید. هر کاری که من صلاح ندانم و شما انجام بدید یا اینکه کمک نکنید و وظایف خودتان را انجام ندهید یا درست انجام ندهید، زندانی میشوید.
خدمتکاری خسته کننده به ناچار شروع شد.
آن شب در یک اتاق مهمان کوچک و تنگ و روی زمین خوابیدیم. اینقدر کار کرده بودیم که زود خوابمان برد.
روز بعد، ساعت ۸ صبح بیدار شدیم. معلوم نبود وارد ماه خرداد شدیم یا نه. آخه تولد نسرین در ۴ خرداد بود.
دوباره کار شروع شد. البته اول صبحانه فقیرانه ای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم.
از فروشنده در حال کار پرسیدم:« امروز چندمه؟!»
- ۳۱ اردیبهشت.
- وای! با امروز، ۶ روزه که این وضعیت رو داریم‌.
- منظورت وضعیت جا به جایی ما هست؟
- آره.
فروشنده گفت:« جا به جایی؟»
من گفتم:« بله.»
- یعنی چی؟
- یعنی... یعنی... نسرین؟ الان چی بگم؟!
- یعنی نقش یا وظایف ما دو تا خواهر، عوض شده. جا به جا شده.
فروشنده با تعجب گفت:« هوم! چه عجیب! خب من میرم مغازه. شما اول کار کنید بعد با من بیایید مغازه.»
نسرین گفت:« چرا ما بیاییم؟»
- چون من به شما اعتماد ندارم.
ما کار کردیم و همراه او رفتیم. داخل مغازه، به مشتری ها خوراکی و وسایل می دادیم.
بعد یک ساعت، یک مشتری آقا با چهره مرموز به آنجا آمد. فروشنده انگار با دیدن او جا خورد اما چیزی نگفت و فقط با حالت عجیبی او را نگاه کرد. مشتری هم همینطور. وای! چقدر مرموز هستند!
- سلام. طناب دارید؟!
- بله. داریم؛ کوتاه ۵ هزار تومان، متوسط ۱۰ هزار تومان، بلند ۱۵ هزار تومان، خیلی بلند ۲۰ هزار تومان.
- یکی بدید.
مشتری ۲۰ هزار تومان داد و من یک طناب خیلی بلند به او دادم‌.
معلوم نبود آن طناب را برای چه می خواهد.
( منظور از طناب در اینجا طناب بازی نیست. طنابی مثل طناب کوهنوردی است.)
مرد رفت و من یواشکی از مغازه بیرون رفتم.
وای! الان چه شد؟! آن مرد چیزی را خورد و ناپدید شد.
چند ساعت بعد نزدیک غروب برگشتیم.
حوصله ما سر رفته بود از این همه کار. چون در خانه هم آشپزی و حسابی کار کردیم.
نصفه شب وقتی فروشنده خوابید، به نسرین ماجرای ناپدید شدن مشتری را گفتم.
او حرفم را باور کرد. چون تا الان چیزهای عجیب زیادی دیده بودیم.
صبح روز بعد، من در حال صبحانه خوردن، آهسته و طوری که فروشنده نشنود، به نسرین گفتم:« امیدوارم این ۶ ماه بگذرد و ستاره بزرگ و کابوس بزرگ بیایند و ما را نجات بدهند.»
- وای آره.
فروشنده طوری به ما نگاه کرد که معلوم شد صدای ما را شنیده‌. حتما فکر کرده ما بیمار هستیم.
فروشنده چیزی نگفت و به صبحانه خوردن ادامه داد.
صبحانه ما تمام شد و همین که از روی صندلی بلند شدیم، فروشنده گفت:« مطمئنید آنها می‌توانند شما را نجات دهند؟»
من با تعجب گفتم:« چه کسانی؟!»
- ستاره بزرگ و کابوس بزرگ. من فکر نکنم. آنها هیچ کاری نمی توانند انجام بدهند. من به شما توصیه میکنم که الکی منتظر آنها نباشید. شما برای همیشه جا به جا شدید.
من و نسرین با تعجب به هم نگاه کردیم.
من پرسیدم:« شما از کجا این قضایا و ماجراها رو میدونید و اصلا میدونید که موجوداتی به نام ستاره بزرگ و کابوس بزرگ وجود دارند؟!»
- من... نابرادری او هستم.
- نابرادری کی؟!
- نابرادری آن کسی که جادویی و در خطر است.
ناگهان، او ناپدید شد و ما را در آن وضعیت گیج کننده و تعجب آور، تنها گذاشت. در وضعیتی که سوالات زیادی در ذهن ما به وجود آمد...

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید