فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

قسمت ۱: سفر من
تا حالا به آرزوهاتون دقت کردید؟ تا حالا شده که حتی یه آرزوی کوچک باعث دردسر شما بشه؟ برای من این اتفاق افتاد. همه دردسرهای من از یه آرزوی کوچک شروع شد. الان میگم چطور.
پرده اتاق خوابم را باز کردم. نور کمرنگی، از پنجره بیرون زد. من هم رفتم که صبحانه ای بخورم.
وقتی به سمت میز رفتم، مثل همیشه، خواهر بزرگترم، با عصبانیت از پله ها پایین آمد و به من گفت:« ستاره! چرا همیشه به وسایلم بدون اجازه ام، دست میزنی؟!»
من که به این دعواها عادت کرده بودم، با بی تفاوتی و در حالی که صبحانه می خوردم، گفتم:« من به وسایلت دست نزدم!»
- ولی وسایلم نیستند!
- ولی این دلیل نمی شود که من آنها را برداشته باشم!
مامان هم با اینکه به دعواهای ما عادت داشت، گفت:« نسرین! ستاره! بس کنید! نسرین! حق با ستاره است. او اصلا دیشب به اتاق تو نرفت. نه دیشب نه امروز.»
- پس چرا وسایلم نیستند؟!
- من یادمه. تو خودت آنها را گم کردی. آنها را سر جایشان نگذاشتی و حالا هم گم شدند.
بعد مدتی کوتاه، وسایل نسرین پیدا شدند.
مامان به ما گفت:« بچه ها میشه از شما خواهش کنم که دیگر هرگز دعوا نکنید؟!»
نسرین با ناراحتی گفت:« من نمیتونم. او همیشه من را اذیت میکند!»
من گفتم:« اتفاقا برعکس!»
نسرین با عصبانیت به اتاقش رفت. من هم به اتاقم رفتم.
دوباره آرزویم را تکرار کردم. من همیشه آرزو داشتم که فقط یک بار جای نسرین باشم و ببینم که واقعا رفتار من اشتباه است یا رفتار او؟ شاید هر دو.
ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم. وای خدای من! چه می بینم؟!
من در هوا معلق شده بودم. خود به خود به سمت اتاق خواهرم رفتم. اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی بهوش آمدم، دوباره روی زمین بودم و آن احساس عجیب را نداشتم. ولی روی تخت نسرین بودم. ناگهان، مامانم وارد اتاق شد.
- وای دخترم! تو بهوش آمدی! حالت خوبه دخترم؟
- آره مامان.
- یک دکتر تو و خواهرت را معاینه کرد و رفت.
- چی شد؟! الان چرا صدام اینجوری شده؟! چرا صدای نسرین را دارم؟!
مامان با تعجب گفت:« چی داری میگی؟! حتما خیالاتی شدی. راستی، دکتر گفت اتفاق خاصی نیفتاده و علت بیهوش شدن شما دو تا هم احتمالا برای فشار خون تان بوده.»
- هم من و هم نسرین، بیهوش شدیم؟!
مامان تعجبش بیشتر شد و گفت:« خودت که نسرین هستی. فکر کنم بیهوشی روی تو اثر گذاشته. ببینم شما گرسنه بودید؟ البته تو صبحانه نخوردی. طبیعیه که گرسنه بشی.
- مامان! من که صبحانه خوردم!
- نه نخوردی.
- خودت هم دیدی.
- چی داری میگی؟ وای! دیوانه شدی! باید به دکتر زنگ بزنم. امیدوارم ستاره دیوانه نشده باشد.
مامان رفت و من هم گیج و متعجب بودم.
آنجا دقیقا چه خبر بود؟! آن پرواز و معلقی من در هوا و خود به خود پرواز کردن من در هوا به سمت اتاق نسرین، چه بودند؟! آیا حقیقت داشتند؟!... نه! معلومه که نه! همه آنها فقط یک خواب یا بهتره بگم کابوس بودند‌. حتی همین که صدایم، صدای نسرین است و مامان فکر می کند که من نسرین هستم و اینها هم حتما کابوس هستند!... امیدوارم اینطور باشه... لطفا!... نه! چرا از این خواب عجیب بیدار نمیشم؟! بیدار شو! نه مثل اینکه خواب نمی بینم. ناگهان، خودم را در آینه دیدم. من نسرین بودم! کاملا شبیه نسرین. فکر کنم رفتم توی بدن نسرین.
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
مامان را دیدم که از اتاق من بیرون آمده و با یک دکتر با تلفن صحبت می کند.
وای خدای من! دوباره چه می بینم؟!
او منم! من خودم را روی پله ها دیدم که داشتم با تعجب به مامان نگاه میکردم. صبر کن ببینم! من دو تا شدم؟!
او یعنی آن یکی بدنم، من را دید و تعجب کرد.
من و من یعنی آن یکی بدنم، جلوی هم آمدیم.
من به من با تعجب گفت:« تو... منی؟!»
- تو هم... منی؟!
مامان با شنیدن این گفتگوی ما، صحبت های ما را به دکتر گفت.
- باشه.‌.. باشه آقای دکتر. همین امروز تشریف میاوریم... خدانگهدار‌‌.
مامان تلفن را قطع کرد و خطاب به ما گفت:« بچه ها حاضر شوید. بریم دکتر.»
من گفتم:« چرا؟!»
- شما دیوانه شدید دیگه. هم تو و هم ستاره.
ما به ناچار حاضر شدیم و به دکتر رفتیم. در مطب دکتر یا همان روانشناس، رو به روی دکتر نشستیم.
آقای دکتر، که عینکی زده بود و کاملا شبیه روانشناس ها بود، به ما گفت:« سلام بچه ها!»
- سلام.
آن یکی از من، گفت:« سلام.»
- شنیدم که امروز صبح، رفتار عجیبی داشتید.
من گفتم:« ما رفتار عجیبی نداشتیم. بلکه اتفاق عجیبی افتاد.»
من( یعنی آن یکی از من) به من گفت:« تو هم؟!»
- آره منم. این اتفاق برایم افتاد.
- چه عجیب.
دکتر گفت:« چه اتفاق عجیبی؟! شما دو تا الان چه گفتید؟!»
من گفتم:« من رفتم توی بدن نسرین. باطن من، باطن ستاره است و فقط ظاهر نسرین دارم.» بعد خطاب به خودم گفتم:« نسرین! خودتی؟!»
من هم گفت:« آره! ستاره تو خودتی؟!»
- آره.
دیگه قضیه را فهمیدیم.
دکتر که انگار حوصله گفتگو با ما را نداشت گفت:« نسخه می نویسم. آنها واقعا، ذهن شان دچار مشکلاتی شده است. بیماری آنها هم علتش معلوم نیست. اسم بیماری کاملا مشخصه. دیوانگی.»
من گفتم:« ما دیوانه نیستیم. ثابت کنیم؟!»
- نه. شما در واقع گاهی اوقات، دیوانه می شوید.
دکتر نسخه را نوشت و بیرون رفتیم. مامان، دارو ها را از داروخانه گرفت و به خانه برگشتیم.
نسرین گفت:« مامان! نیازی به این کارها نبود! ما بیمار و دیوانه نیستیم. ستاره! تو یک چیزی بگو.»
- چی بگم نسرین؟.‌.. مامان حق با نسرین است.
مامان با ناراحتی گفت:« اگه بیمار نبودید، الان اسم همدیگر را جا به جا نمی گفتید.»
رضا که برادر بزرگتر من و کوچکتر نسرین بود، به خانه برگشت. او فقط ۱۵ سال داشت. نسرین هم که ۱۷ ساله بود. یعنی من الان ظاهراً ۱۷ ساله بودم ولی در حقیقت ۱۳ ساله بودم.
- رضا! چرا اینقدر دیر برگشتی؟! نگران شدم.
- ببخشید مامان. کار دوستم طول کشید.
مامان خونسرد ولی ناراحت بود و به اتفاقات آن روز اشاره هم نکرد. اما رضا متوجه شد که اتفاقی افتاده است. اما نمی دانست چه اتفاقی.
- چی شده؟! مامان! چرا ناراحتی؟! اتفاقی افتاده؟!
مامان با گریه گفت:« هیچی نشده پسرم.»
- وقتی گریه می کنی، یعنی اتفاق خاصی افتاده.
- خواهر هایت، مریض شدن.
- مریض شدن؟! نسرین! ستاره! سرما خوردید؟!
من گفتم:« نه. اصلا مریض نشدیم.»
- پس مامان چی گفت الان؟!
- نسرین و ستاره فقط دیوانه شدن. یعنی گاهی، رفتار عجیبی دارن یا حرف های عجیبی می زنند. امروز آنها را دکتر بردم. صبح هم قبل این اتفاقات رفتم اتاق نسرین. چون او صبحانه نخورده بود گفتم گرسنه نباشد. ناگهان دیدم بیهوش شده. ترسیدم زنگ زدم دکتر آمد. ستاره هم بیهوش بود.
- وای! چرا این اتفاقات افتاده؟!
- حتی دکتر هم نمی دانست. آن وقت من بدانم؟!
- بیهوشی شاید برای گرسنگی باشد ولی دیوانگی یا رفتار و حرف های عجیب، دلیلش نمی تواند گرسنگی یا بیهوشی باشد.
- یعنی رضا جان! تو که درس دکتری میخوانی، دلیلش را نمی دانی؟!
- من تازه درس دکتری را شروع کردم. معلومه که نمیدانم. حتی نسرین هم که درس دکتری را دو سال پیش شروع کرد هم نمی داند‌.
نسرین گفت:« دلیلش این است که... من و ستاره جا به جا شدیم. یعنی من الان نسرین هستم‌. به بدن ستاره رفتم و این دختر هم ستاره است و به بدن من رفته.»
رضا با ناراحتی گفت:« آره مامان! اینها واقعا دیوانه شدند!»
نسرین با عصبانیت به اتاقش رفت. من هم به اتاق خودم رفتم.
شنیدم که رضا گفت:« حتی به اتاق های همدیگر رفتند‌. اتاق خواب خودشان نرفتند.»
هنوز هم باورم نمی شد چنین اتفاق عجیبی افتاده باشد. شاید آرزویم برآورده شده بود. اما یعنی تا کی چنین وضعیتی داشتیم؟!
بابام بیشتر موقع غروب، از سرکار برمی گشت‌. گاهی هم ساعت ۷ شب‌. آن شب ولی دیرتر آمد. ساعت ۹ شب. مامان چند بار به او زنگ زده بود ولی بابا جواب نداده بود.
- کجا بودی؟!
- ببخشید فقط یکم با ماشینم تصادف کردم.
- چی؟!
- خوشبختانه من مقصر نبودم. در واقع، یک ماشین دیگه به ماشین من زد. من هم دستم شکست و من را به بیمارستان بردند و گچ گیری کردند و راننده ماشین، خسارت را داد و من هم رفتم ماشینم را درست کردم و آمدم.
من گفتم:« وای! چه قدر ماجرا! من عاشق ماجراجویی هستم! البته نه ماجراهای بدی مثل این!»
بابا با تعجب گفت:« نسرین! برای تو ماجرا خیلی جذاب نبود‌. ستاره خیلی ماجراجویی را دوست داشت! ستاره چرا هیچ واکنشی نشان ندادی؟! تو که ماجراجویی را دوست داشتی!»
- نه پدر! من دوست دارم همه چیز آرام باشد و هیچ ماجرایی هم نباشد!
بابا با تعجب گفت:« چی؟! این که ویژگی نسرین بود! تو هم ویژگی ستاره را پیدا کردی نسرین! فکر کنم ویژگی های شما جا به جا شده باشد!»
من ماجرا را توضیح دادم. همان اتفاق عجیبی که برای من و نسرین افتاد. یعنی جا به جایی ما.
- چی داری میگی؟!
- پس در واقع، ما با هم جا به جا شدیم. نه ویژگی های مان! یه جورایی روح ما با هم جا به جا شده!
مامان هم ماجرای دکتر رفتن و بیهوشی و رفتن پیش روان شناس و همه اینها را توضیح داد.
- نمیشه درمانشان کرد؟!
- دکتر دارو داد. باید ساعت ۱۰ شب، یک شربت بخورند.
یک ساعت بعد، ما باید شربت را می خوردیم. ولی گفتیم خودمان می خوریم. بعد شربتی را که در قاشق بود، یواشکی دور ریختیم. اگر کل شربت را دور می ریختیم، مامان شک می کرد. بنابراین فقط شربت در قاشق را دور ریختیم‌.

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید